New Home

421 63 16
                                    

Jennie:

"وقتی به هوش بیاد از اینجا میره؟"

"قرار نیست بره ؛ همینجا میمونه تا وقتی پدرش برگرده"

"اما اقا ..."

"خفه شو و گورتو گم کن "

مکالمه مبهم دو مرد رو میشنیدم که از پشت در صداشون میومد، ترس داشتم چشمامو باز کنم از بین مژه هام ذره ای از اطرافو برانداز کردم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست کامل بازشون کردم، بدنم کرخ شده بودو درد میکرد ، استخونام از درون فریاد میکشیدند و بدجوری بی تابی میکردند ، احساس سوزش شدیدی در ناحیه ارنجم کردم و متوجه شدم یه سرم با سوزن پروانه ای داخل دستم فرو رفته ، با فکر اینکه چطور دلشون اومده این سوزنو وارد رگم کنن بدنم مور مور شد و چشمامو بستم بعد از مدت کوتاهی به دنبال اب سرم رو از روی متکای گلدار بلند کردم اما هیچ چیزی نبود. یه اتاق کوچیک با یه میز و صندلی چوبی و کاناپه‌ای که من روی اون نشسته بودم.

آهی کشیدم و قصد داشتم به سمت راست بچرخم اما اون سرم لعنتی...
صدای کفش های یه نفرو میشنیدم که به اتاق نزدیک میشد خودم رو به خواب زدم که در با شتاب باز شد و من از ترس پریدم . مرد نسبتا پیری روبروم ایستاده بود و با لبخندی که اصلا مفهومشو نمیدونستم به من خیره شده بود، ناامید از اینکه نقشم به باد رفته پوفی زیر لب گفتم که مرد به من نزدیک تر شد لب باز کرد و صدایی که دریاهارو به لرزه در می اورد از حنجره باریکش بیرون دوید

"میبینم که به هوش اومدی جنی "

با تعجب بهش نگاه میکردم اصلا اون چطور منو میشناخت و به خودش اجازه میداد منو با اسمم صدا کنه صندلی رو کشید و روی اون نشست و همونطور به من خیره شد .

"من کجام و تو کی هستی؟"
با خشم گفتم

پوزخند ازار دهنده ای به صورتم زد و باز هم اون صدای تکون دهنده

"راننده پارک گفت از ماشین پیاده نمیشدی و بهش صدمه زدی..."

چشمام از تعجب لرزید و دوباره اون اتفاق از جلوی چشمام رد شد

"خب نگفتی چرا اینجام پیرمرد؟"
طعنه زدم

"فک نکنم اگه پدرت بفهمه به برادرش میگی پیرمرد خوشحال بشه"

برادر پدرم؟؟ حالش خوبه؟ مگه بابای من داداش داشت؟ اصلااا اون از کجا پدر منو میشناسه؟؟

نگاهی به چهره خستش انداختم ! به ذهنم فشار اوردم چی میگفت؟ یعنی میشه عموم؟؟

توی ذهنم پشت سر هم تکرار کردم
عمو! عمو! عمو؟؟؟

پشتوانه صداش توی گوشم لرزید
ارههه درست فکر میکنم؟ اون دوست پدر؟؟ یعنی واقعا اون؟؟؟

**************

پرواز خاطرات

چند روزی میشد که بابا رفته سفر و هنوز برنگشته ، به مامان غر میزدم که بابا کجاست فقط 4 سالو خورده ای داشتم و دوری از بابام برام سخت بود؛ عصر بود دقیقا یه هفته بعد از رفتن بابا که مردی جوان و چارشونه با قدی بلند به خونمون اومد ، حرفای عجیبی در مورد بابا میزد که من هیچیشو متوجه نمیشدم ، بعد از کلی حرف زدن منو صدا کرد و اشاره کرد تا برم پیشش ؛ به مادرم چشم دوختم تا ببینم چی میگه اون هم با سر تایید کرد و اجازه اینکارو بهم داد.

play hot (jenlisa)Where stories live. Discover now