Puzzle pieces

338 61 34
                                    


به سمت در خروجی رفتم ؛ از پله های دانشگاه پایین میرفتم که استاد مانوبان جلومو گرفت..

به وفور میتونستم خشمی که توی چهرش بودو ببینم . فاصله زیادی بینمون نبود با این حال استاد یک قدم جلو اومد، چروک پیشونیش از هاله اخمش پررنگ تر بود ؛ ترسیدم و یه قدم عقب رفتم ؛ راستش فک کنم میدونستم چرا استاد جلومو گرفته ، قضیه عکسس...

آب دهنمو قورت دادم که سکوت بینمونو خطشه دار کرد ؛ از شانس خوب من هیچ کس توی سالن نبود تا نجاتم بده ! نفس عمیقی کشید ، و همین نفس فک کنم برای فروکش کردن اون همه خشم کافی بود چون اروم شده بود ؛ حتی اثری از اون چروک نبود ..

نمیدونم این زن چه موجودیه ؛ اما خیلی عجیبه در یک ان اونقدر عصبیه که میتونه خونتو بخوره و گاهی اونقدر مهربون که...
« کف‌ کفشتو ببینم»

منظور استاد رو متوجه نشدم
« بله؟؟»

ربات گونه گفت
« کف کفشت رو ببینم کیم جنی »

خم شدم و کفش کتونیم رو در آوردم و توی فاصله یک اینچی صورت استاد گرفتم که مچ دستمو محکم گرفت و پیچوند ؛ آخی گفتم و کفش از دستم ول شد که استاد روی هوا گرفتش ، همزمان مچ دستمو ول کردو گوشیشو از جیب کت مشکی رنگش در اورد و به چیزی خیره شد ؛ بعد از وارسی کف کفشم گفت
«چرا به داشبورد ماشینم لگد زدی؟ هاااا؟»

چشام گرد شد ؛ درسته دقیقا وقتی که دیدم استاد داره میاد و نمیتونستم در اون لعنتیو ببندم با پام کوبیدم و...

با کف دست زدم به پیشونیم ؛ من رد کفشمو پاک نکرده بودم ! پووففف
نکنهههه عکسو هم فهمیده باشه؟؟

رنگ‌از رخم پرید
« خب ....امممم»
کمی فکر کردم
« اون لگد نبود»

غرید
« پس چی بود؟ جواب بده کیم»

چشامو براش چرخوندم و بی اهمیت گفتم
« فقط پامو گذاشتم اون رو »

میدونم میدونم خیلی رفتار مضحکی داشتم ولی من توی نقش بازی کردن حرف ندارم

کفشمو از دست استاد قاپیدم و اونو پوشیدم، همینطور ک بنداشو میبستم پرسیدم
«بازرسی تموم شد؟»
و کشیده گفتم
«لییساااا»

فک کنم بهش برخورد چون یقه لباسمو گرفت و منو به سمت خودش کشید ، هورم نفساش صورتمو قلقلک میداد
ترسیده بهش خیره شدم ؛ به چشمای قهوه ایش چشم دوخته بودم ؛ دلم نمیخواست ازشون چشم بردارم ! شاید دیگه تکرار نشه ؛ پس درونشون خودمو گم کردم! درست توی رویایی ک همه آرزوشو داشتن

لبخند کجی زدم و جمله قبلیمو کامل کردم، درسته یکم دیر بود ولی بهتر از هیچی بو‌د..
«مانوبان»

هیچ واکنشی نشون نداد ؛ انگار دوست داشت زمان همونجا متوقف بشه ، اونم به نظر راهشو توی رویاهاش گم کرده بود ؛ چشم به چشم من بود ؛ خسته و خمار ؛ گرم و داغ ! داشتم از وجودش لبریز میشدم که با کف دست هولم داد ؛ چند قدمی به سمت عقب پرت شدم

play hot (jenlisa)Where stories live. Discover now