با حس درد زیر شکمم چشمامو باز کردم که
نور چشمامو زد. چندبار پلک زدم تا برام
عادی شد و تونستم چشمامو باز کنم. بابا پشت
به من کنار پنجره ایستاده بود و مامان روی
صندلی کنار تخت چشمای خیسشو بسته بود.
_ مامان؟
با شنیدن صدام سریع اشکاشو پاک کرد و بلند شد
بالای سرم وایساد.
_ جان مامان؟ بالاخره چشماتو باز کردی. کشتی
مارو از نگرانی که جیمینم.
با تنبلی پلکی زدم و گفتم:
_ کجان؟
ترس دویید تو چشماش و سریع برگشت به پدر
نگاه کرد که برگشته بود طرفمون.
_ تازه به هوش اومدی. میرم بگم پرستار بیاد
چکت کنه.
_ من خوبم. بگو بیارنشون میخوام ببینمشون.
پشت به من دم در مکث کرد. ولی بدون اینکه نگام
کنه یا جوابمو بده رفت بیرون. کم کم داشتم نگران
میشدم. نکنه چیزی شده؟ با هول برگشتم سمت
مامان و دستشو گرفتم.
_مامان چیزی شده؟ حالشون خوبه درسته؟ بچه
هام سالمن مامان؟
دستمو محکم گرفت.
_معلومه که سالمه. حالش خوبه خوبه و منتظر بود
تو بلندشی بغلش کنی.
سالمه؟؟؟ حالش خوبه؟ منتظرم بود؟ چرا جمع
نبست؟ چه بالیی سرشون اومده؟ با هول بلند شدم
که بخیه هام تیر کشید.
_آروم باش پسرم. بخیه هات باز میشن. الان
پرستار میاردش.
با استرس گفتم:
_چرا جمع نمیبندی؟ چرا نمیگی میارنشون؟ بچه
هام کجان مامان؟
صدام به زور در میومد. با درموندگی دهنشو باز
کرد جوابمو بده که پرستار اومد داخل. تخت بچه
رو حمل میکرد و پشت سرش بابا با همون اخم
جدی رو صورتش اومد داخل.
پرستار_ چه عجب چشماتو باز کردی. کوچولوت
خیلی منتظر بود بیاد بغلت.
دستشو که داشت سرممو تنظیم میکرد محکم گرفتم
و با التماس گفتم:
_من دو قلو باردار بودم. بگید اون یکی بچم
کجاست؟
با تعجب نگاهش داد به مادرم.
_هنوز بهش نگفتید؟
روشو برگردوند سمتم و خواست دهن باز کنه که
بابا با یه لحن جدی پرید وسط حرفش:
_ممنون میتونید برید. خودمون باهاش صحبت
میکنیم.
مامان بچه رو از داخل تختش بلند کرد و آورد
گذاشت بغلم. قلبم محکم میکوبید. بالاخره به دنیا
اومد. بالاخره بغلش کردم. بالاخره تونستم ببینمش.
دماغ کوچولوش، لپای سرخش، لبای اناریش.
چشماشو بسته بود. خال تو گودی زیر لبش.
جونگکوک هم زیر لبش خال داشت. قطره اشکم
که افتاد رو صورتش دهنشو باز کرد و گریش
شروع شد. هول کردم نمیفهمیدم چیکار باید بکنم؟
تکون تکونش دادم و گفتم:
_جانم پسرم؟ گریه میکنی چرا؟ ببخشید گریه
کردم. ببخشید عزیزم. گریه نکن قربونت برم.
از هول کردنم مامانم خندش گرفت.
_بخاطر گریه تو نیست. گرسنشه.
هاج و واج نگاهش کردم. گشنشه؟ ینی من باید
شیر بدم؟ من نمیتونمممممممم.
بهتمو که دید به
پدرم گفت بیرون بمونه. در که بسته شد گفت:
_زودباش دیگه. تا الان منتظر بود بیدار شی.
با ناباوری گفتم:
_من باید شیر بدم؟؟؟؟؟
مامان اخماشو کشید تو هم.
_نه پس من بدم. زودباش بچه هلاک شد.
به بچه نگاه کردم بعد به خودم و در آخر به مامان.
مامان که از نگاهم فهمید نمیدونم باید چکار کنم؟
دو سه دکمه اول لباسمو باز کرد و یه طرفشو زد
کنار. دستشو گذاشت زیر دستم و سر بچه رو اورد
بالا. با حس بوی تنم سرشو چرخوند و....
نفسم تو سینه حبس شد. حس عجیبی بود. ته دلم
ضعف رفت. هم قشنگ بود و دوسش داشتم هم
قلقلکم میومد. جوری که گریش بند اومد و تند تند
مک میزد و شیر میخورد. حس خیلی عجیبی بود.
ولی دوسش داشتم. خنده و گریم قاطی شده بود.
انقدر از گریش هول کرده بودم یادم رفت از بچه
دومم بپرسم.
هنوز داشت شیر میخورد که یهو سرمو آوردم بالا
و مامان که داشت با ذوق و گریه بچه رو نگاه
میکرد با یهو برگشتنم دوباره همون ترس دویید تو
چشماش.
_چی شد جیمین؟
با گریه و التماس گفتم:
_چرا نمیگی اون یکی بچم کجاست؟ چرا نمیارنش
شیرش بدم؟ بچم کجاست مامان؟
یه نفس عمیق کشید تا خودشو آروم کنه.
_بچه رو سیر کن بعد میگم بهت.
نگاهمو باز دادم به بچه که هنوز داشت شیر
میخورد.
_اسمشو چی میخوای بذاری؟
با سوال مامان یاده موقعی افتادم که با کوک سر
اسماشون بحث میکردیم. اون موقع نمیدونستیم
دوقلوان. اسمش قرار بود ترکیبی از اسم دوتامون
باشه.پ.ن:
اولین فیکمه و میشه گفت مینی فیک
ممنون میشم نظر و ووت بدید
مرسی