#passion_and_pain pt.2

907 165 11
                                    

PAST
_مینگوک.
_چرا مینگوک؟
_پس چی؟
_تیکه اول اسمش باید اسم باباش باشه. جونگمین.
لبامو آویزون کردم و با لوسی تمام گفتم:
_من به دنیاش میارم. من حملش میکنم. سختیاشو
من میکشم منم باباشم پس اول اسمش باید اسم من
باشه. مینگوک.
طبق معمولی که لبامو آویزون میکردم و
نمیتونست جلو خودشو بگیره محکم لبای آویزونمو
بوسید. و خیره به لبام گفت:
_نباید نقطه ضعف دستت میدادم که الان اینجوری
حرفتو به کرسی بشونی.
از گردنش آویزون شدم. نفس عمیقی کشیدم و خال
گردنشو بوسیدم. مثه همیشه بوی جنگل خیس بعد
از بارونو میداد. همونقدر آرامش بخش.
_نقطه ضعف منم خودتی. ولی اسم بچمون مینگوکه. گوکیِ من.
و بازم خال گردنشو بوسیدم.
_جونگمین قشنگ تره. ولی هر چی جوجم بگه.


PRESENT
خیره به خال زیر لبش زیر لب گفتم:
_جونگمین.
نیپلمو ول کرد و یه لبخند کوچیک زد که لثه های
بی دندونشو دیدم. پشت انگشتای کوچیک و تپلشو
بوسیدم. بینیمو نزدیک گردنش بردم و عمیق نفس
کشیدم. بوی چوب میداد. رایحه ای شبیه رایحه
پدرش.
_لبخندت ینی اسمتو دوس داری. دوس داری اول
اسم بابات اول اسمت باشه. جونگ مین.
دادمش بغل مامان و اشکامو پاک کردم. دکمه هامو
بستم و خیلی جدی در حالیکه سعی داشتم بغضمو
قورت بدم گفتم:
_حالا جوابمو بده مامان. بچم کجاست؟
نگاهشو زیر انداخت و به من من افتاد.
_مرده به دنیا اومد.
با صدای پدر مات برگشتم طرفش.
_چی؟
چند قدم برداشت و طرف دیگه تخت ایستاد. تو
چشمام زل زد و با همون اخم همیشگیش گفت:
_متاسفم. ولی مرده دنیا اومد.
سرمو با کندی چرخوندم طرف مامان.
_بابا چی میگه مامان؟ بچم کجاست؟
رایحه پدر عصبی بودنشو و رایحه مامان
ناراحتیشو نشون میداد.
همونطور که ناباور نگاهم بینشون در گردش بود
گفتم:
_دروغه مگه نه؟ دارید باهام شوخی میکنید یادم
بره بابای بچه هام کنارم نیست. ولی من حالم
خوبه. بگید بیارن بچمو. کوک کنارم نیست ولی
شماهارو دارم.
دست مامانو گرفتم و با التماس و گریه گفتم:
_مامان تورو خدا بگو بچمو بیارن. گرسنشه الان.
منو میخواد. مامان بگو بچمو بیارن. مامان میخوام
بچمو ببینم. خواهش میکنم. دارید دروغ میگید بچم
زندس. بچم سالمه. دکتر خودش تو سونوی اخر
گفت حال هر دوشون خوبه. مامان توروخدا بگو
بیارن بچمو.
زار میزدم و بچمو میخواستم . مامان فقط اشک
میریخت. بابا بغل کرد و زنگ بالای تختو زد.
پرستار فوری اومد و آرامبخش تزریق کرد.

من آرامبخش نمیخواستم. من خواب نمیخواستم. من
فقط بچمو میخواستم. خدا جونگکوکمو گرفتی ازم
بس نبود؟ بچمم باید میگرفتی ؟ بچم چه گناهی کرده
بود؟ من که باباشونو ول کردم بچه هام در امان
باشن. چرا حاال یکیشونو گرفتی؟
PAST
_یا دور اون پسره رو خط میکشی یا قید بچه هاتو
میزنی جیمین. آبرو برام نذاشتن. از کس و ناکس
حرف میشنوم. پدرش تو محل کارم منو سکه یه
پول کرد. اینهمه سال آبرو جمع نکردم که خانواده
این پسره یه شبه به باد بدنش.
کنارم نشست و با لحن ملایم تری ادامه داد:
_خودم نوکر خودت و بچه هاتم. ولی دور
جونگکوکو خط بکش. اون خانوادش به درد
خانوادمون نمیخورن. چی دیدی ازش که ولش
نمیکنی؟ دوست داره؟ من و مادرت ده برابر بیشتر
از اون دوست داریم. جیمینم نکن اینکارو با
زندگیت. خانوادش نمیخوانت. دارن تدارکات
ازدواجشو با یکی دیگه انجام میدن. دوست داره؟
پس چرا شده عروسک خیمه شب بازی خانوادش؟
چرا داره با یکی دیگه ازدواج میکنه؟
هق هقم بند نمی اومد. بچه هام تو شکمم آروم و
قرار نداشتن. مادر کوک بخاطر برادرزاده خودش
که علاقه شدیدی به کوک داشت نمیخواست ما با
هم ازدواج کنیم. وقتی جونگکوک بهشون گفت من
باردارم مخالفتاشون شدیدتر شد. هر روز دم خونه
و شرکت بابا بودن که به هر طریقی مارو جدا
کنن. و جونگکوک....
حتی یکبار نیومد که سعی کنه اوضاعو درست
کنه. نه زنگ زد نه پیام داد. نه جواب تماسا و
پیامامو داد. نه حتی یه عذرخواهی خشک و خالی.
جونگکوک خیلی بی اراده و ضعیف بود. هیچوقت
نمیتونست پشت حرفش بایسته. همیشه زود تسلیم
میشد. با اینکه یه آلفا بود ولی هیچیش مثه یه آلفا
نبود. اون حتی نمیدونست بچه هامون دوتان. اون
روزی که اسم انتخاب میکردیم بهش گفتم حسم
میگه پسره و فقط اسم یه پسر انتخاب کردیم.
چجوری دوتا بچمو با یه آلفای ضعیف و بی اراده
بزرگ میکردم؟ کسی که هر لحظه امکان جا
زدنش بود. حق با بابا بود. ولی دلم.....
سرمو آوردم بالا و درمونده به بابا نگاه کردم. تمام
عمرم بهم نه نگفت. هر چی خواستم و نخواستم هر
چی داشت و نداشت ریخت به پام. شرمندش بودم.
جواب تمام کارایی که برام کرده بود شده بود یه
مادر مجرد و بدون مارک با دوتا بچه تو شکمش.
_چیکار کنم؟
دستشو روی دستم که روی شکمم بود گذاشت و
آروم گفت:
_دردت به جونم. آروم باش این دوتا آروم شن.
تموم کن عذاب دادن خودت و این دوتا بچه رو.
پاشو بابا. پاشو بریم یکم استراحت کن. از دیشب
نخوابیدی. فک کردی بالشو بگیری جلو دهنت هق
بزنی من نمیفهمم؟ تمام شب پشت در اتاقت بودم به
امید آروم شدنت.
فکر خودت نیستی. نوه هام چه
گناهی کردن؟ شام نخوردی صبحانه نخوردی.
چجوری انرژی دارن اینجوری تکون میخورن؟
اعتراضشونه به گرسنگی؟ بریم یه چیزی بخور
یکم استراحت کن. درست میشه. درستش میکنم.
فقط دیگه بهش فکر نکن. به فکر دوتا پسته ی من
باش. باید سالم دنیا بیاریشون. من پسته خوش خنده
دوس دارم. تو که نمیخندی از کی خنده یاد بگیرن؟
جوری که چشای قشنگت یه هلال میشه و نمیتونی
جایی رو ببینی.
بالاخره وسط گریه خندم گرفت. اشکامو پس زدم
و یه نفس عمیق گرفتم. سخت بود. ولی باید بخاطر
بچه هام و خانوادم انجامش میدادم. همین حالاشم
کنار گذاشته شده بودم. کوک جوابمو نمیداد. ولی
انگاری با خواسته های خانوادشم مخالف بود و
اونا فک میکردن بخاطر منه و دائم برای بابا
مزاحمت ایجاد میکردن.
_چشم. هر چی شما بگید.
یه بوسه حمایتگرانه روی پیشونیم زد و یه لبخند
برای تایید کارم.

پ.ن: نظر و ووت یادتون نره لطفا 🥺

#passion_and_painWhere stories live. Discover now