یخ کردم. نفسم یه لحظه بالا نیومد.
نشستم و جونگمینو نشوندم رو پام.
_چی شده فندقم؟
بغض کرد.
_هیچی. فقط میخوام بدونم بابام کجاست؟
یه نفس عمیق کشیدم که بتونم حرف بزنم. ولی
بازم صدام شکست و اشکام سرازیر شد.
_نمیدونم.
_چرا نمیدونی؟
چی باید میگفتم بهش که از باباش متنفر نشه؟
_چون....چون وقتی به دنیا اومدی نبود. نمیدونم کجاست؟ نمیدونم کجا بود؟
صورتش خیس شد. دلم میخواست بمیرم ولی
جونگمینم اینجوری گریه نکنه.
_منو نمیخواست؟
محکم بغلش کردم و سعی کردم آروم شم که بتونم
بچمو آروم کنم.
_مگه میشه تورو نخواد فندقم؟ اون فقط.... یکم کار داره. کارش که تموم بشه برمیگرده.
_کارش کی تموم میشه؟
_نمیدونم.
_بابام چه شکلیه؟
صورتشو تو دستام گرفتم و چشاشو بوسیدم.
_تو شبیه باباتی. حتی خال توی گودی زیر لبت
مثه باباته.
_عکسشو نشونم بده.
با اکراه کشوی آخر پاتختی رو باز کردم و قاب
عکسمونو درآوردم. واسه زمان دانشجویی بود.
جشن فارغ التحصیلی جونگکوک. من دوسال ازش بزرگتر بودم و قبل از اون درسمو تموم کرده بودم.
یکم به لبخندای از ته دلمون نگاه کردم و بعد قابو دادم به جونگمین.
با دقت به عکس نگاه میکرد.
_اسم بابا چیه؟
زیر لب گفتم:
_جونگکوک. جئون جونگکوک.
_بابا کوک.
قابو گرفت تو بغلش و مظلوم گفت:
_میشه واسه من باشه؟
_باشه عزیزم. واسه تو.
اشکامو پاک کردم و چراغو خاموش کردم.
_خیلی خب. دیگه وقته خوابه.
قاب عکسو گرفت تو بغلش و بعد اینکه به لبام
نوک زد خودشو مچاله کرد تو بغلم.
_ماما؟
همونطور که موهاشو نوازش میکردم جوابشو
دادم:
_جان ماما؟
_ما از سئول اومدیم بوسان. بابا کارش تموم شه
میتونه پیدامون کنه؟
پیشونیشو بوسیدم.
_بذار یکم بگرده پیدامون کنه.
_میتونه؟
_اگه واقعا بخواد آره. میتونه.
قبل از اینکه باز درباره باباش سوال کنه گفتم:
_دیروقته فندقم. فردا صبح بلند نمیشی. بخواب.
_شب بخیر ماما. شب بخیر بابا کوک.
روی موهاشو بوسیدم.
_شب بخیر جونگمینم. تولدت بازم مبارک.جونگمین هر روز درباره اتفاقای توی مهدش برام
حرف میزد. ولی امروز ساکت نشسته بود کنارم و دمق با ماشینش ور میرفت. رایحشم ناراحتیشو داد میزد. حتی تو آشپزخونه هم نرفته بود. ناهارشم درست نخورد.
داشتم نگران میشدم که نکنه تو مهد اذیتش کردن؟ حرف بدی بهش زدن؟ دعواش کردن؟
_چیزی شده فندق؟ چیزی میخوری ماما برات
بیاره؟
یکم نگام کرد بعد مظلوم گفت:
_بغل میخوام.یه لحظه مات موندم. ینی کل دمق بودناش برای
بغل خواستن بود؟
محکم بغلش کردم و به یون سوک گفتم صندوق
وایسه.
تهیونگ نگران اومد کنارم و به جونگمین که سرشو کرده بود تو گردنم و نفس میکشید نگاه
کرد.
_چش شده بچه؟
_نمیدونم. امروز اصلا رو مود نیست. نه ناهارشو
درست خورده بود، نه اومد تو آشپزخونه سر به
سر یونگی هیونگ بذاره، نه باهام حرف زد از
وقتی اومده.
دستشو رو کمر جونگمین گذاشت و گفت:
_چیزی شده فندق؟ میخوای بریم بیرون؟
محکم و با داد گفت:
_نهههههههه.
که باعث شد ته تعجب کنه و من بیشتر نگران شم.
_حواست به کافه باشه من میرم بالا ببینم چی شده بچم؟
_برو خیالت راحت. حواسم هست. چیزی لازم
داشتی بگو سریع میارم.
لبخند قدردانی زدم و گفتم:
_ممنونم ته.
یه لبخند آرامش بخش زد و چشاشو رو هم گذاشت.
رفتم تو اتاق خودم. پنجره رو باز کردم. نشستم رو تخت و به تاجش تکیه دادم و فرومونای آرامش دهندمو آزاد کردم.
_نمیخوای به ماما بگی چی شده؟ چرا ناراحتی از
وقتی اومدی؟
خودشو سر داد پایین و نشست رو پام و با بغض
زل زد بهم. دلم ریش شد از بغض کردن یکی یه
دونم.
_جانم ماما؟ چرا بغض میکنی؟ کسی اذیتت کرده
تو مهد؟ دعوات شده با کسی؟
_ماما؟
_جانِ ماما؟
_منو دوس داری؟
از تعجب چشام گرد شد.
_این چه حرفیه میزنی فندق؟ معلومه که دوست دارم.
_پس اونو دوس نداشته باش.
_کیو دوس نداشته باشم؟
_همونکه خیلی شبیه منه.
تعجبم هر لحظه بیشتر میشد. درباره کی حرف
میزد؟
_کی خیلی شبیه توئه؟
_امروز یه هم کلاسی جدید اومد.
_خب؟
_خیلی شبیه من بود.
_خب خیلیا ممکنه شبیه هم باشن.
_ولی آقای یونگ گف شماها برادرین. چون
فامیلامون یکیه. اسم بابا و مامانمونم یکیه.
گبج شده بودم. یعنی چی؟
_اسم و فامیل مامان و باباش با اسم و فامیل مامان و بابای تو یکیه؟
سرشو تکون داد و فقط یه هوم ضعیف گفت.
لبامو زبون زدم و با استرس پرسیدم:
_اسم و فامیلش چیه؟
_جئون مینگوک. حتی اسمشم شبیه اسم منه. خال روی پیشونیش مثه من و توئه. خال روی گونه و گردنشم همینطور. حتی روی انگشت کوچیکه ی دستشم خال داره. فقط خال زیر لبمو نداره. امگائم هست. خیلی شبیه منه ماما.
نفسام به شماره افتاد. امکان نداشت. بابا گفت اون مرده به دنیا اومد. بابا که به من دروغ نمیگفت.اون اینکارو با من نمیکرد. این غیر ممکن بود.
_اس....اسم مامان و باباش چی بود؟
_باباش جئون جونگکوک مامانش پارک جیمین.
تمام بدنم میلرزید و عرق سرد از شقیقه هام
سرازیر بود. حس میکردم فشارم افتاده. به نفس
نفس افتادم. جونگمین با نگرانی صدام میزد:
_ماما؟ ماما چی شد؟ ماما؟
خودشو از تخت سر داد پایین و دویید از اتاق
بیرون. فقط صداشو شنیدم که پشت تلفن با گریه به تهیونگ میگفت بیاد بالا و بعد اتاق دور سرم
چرخید و دیگه چیزی نفهمیدم.سرم درد میکرد و پلکام سنگین بود. بدنم لش بود و حس میکردم حتی دستمو نمیتونم بلند کنم. دلم میخواست بازم بخوابم ولی صدای فین فین یکی نمیذاشت. با اخم و به سختی چشامو باز کردم. دیدم تار بود. چند بار پلک زدم تا تونستم درست ببینم.
تو اتاق خودم و رو تخت خودم بودم و جونگمین کنارم داشت گریه میکرد. چشای بازمو که دید
خودشو انداخت تو بغلم.
_ماما ببخشید. معذرت میخوام. من اذیتت کردم.
نباید اونجوری میگفتم ماما. جونگمینو ببخش. دیگه اونجوری نخواب. من میترسم ماما.دستمو به سختی دورش حلقه کردم. دهنم مثه چوب خشک شده بود و زبونم چسبیده بود به سقف دهنم.
به سختی گفتم:
_یکم آب میدی به ماما؟
سریع بلند شد و مشتاشو کشید رو چشماشو خودشو از تخت سر داد پایین. سعی کردم بشینم که دستای تهیونگ اومدن کمکم.
لیوان آبو از جونگمین گرفت و گرفت جلو دهنم.
کله آب داخل لیوانو سر کشیدم و یه نفس عمیق
کشیدم. دستامو باز کردم و به جونگمین گفتم:_گریه نکن نفس ماما. من حالم خوبه. بیا بغلم.
محکم بغلش کردم و صورتشو پاک کردم. تهیونگ دستی تو موهای جونگمین کشید و گفت:
_نمیخوای بگی چی شده؟
اومدم جوابشو بدم که چشمم خورد به دستم. پشت دستم چسب بود. با تعجب پرسیدم:
_چسب چرا زدی رو دستم؟
با غر گفت:
_فشارت روی پنج بود. زنگ زدم اورژانس
اومدن سرم زدن برات. تو که از این غشیا نبودی.
چت شده غشی شدی؟
چشامو بستم و نفسمو محکم دادم بیرون. هنوز
نمیتونستم باور کنم. باید با بابا حرف میزدم تا
مطمئن شم.
زیر لب گفتم:
_هنوز مطمئن نیستم.
_از چی؟
روی موهای جونگمین بوسه زدم و گفتم:
_مطمئن که شدم بهت میگم. میشه جونگمینو ببری پایین شام بدی بهش؟
سرشو به ضرب آورد بالا و گفت:
_نمیرم.
_چرا نمیری فندقم؟ گرسنت نیست؟
_نه.
_مگه ساعت چنده که شما گرسنت نیست؟
شونه هاشو انداخت بالا.
_نمیدونم.
تهیونگ_ساعت هشت و نیمه.
_چقد دیره. چیزی خوردی که گرسنت نیست؟
_نه._ناهارتم نخوردی مامانم. یه کوچولو شام بخور.
بخاطر من. اصلا چی دوس داری بخوری همونو
بگیرم برات؟
_هیچی.
_هیچی که شام نمیشه. میخوای باهم بریم پایین خودمون غذا درست کنیم؟
_باهم؟
لپ تپلشو محکم بوسیدم و گفتم:
_آره باهم.
روشو کرد طرف تهیونگ و گفت:
_عمو ته بغلم کن. ماما مریضه نمیتونه.
خندم گرفته بود. تهیونگ پروندش تو هوا و دوباره گرفتش. صورتشو کرد تو شکمش و شروع کرد قلقلکش دادن. عشق میکردم از خندههاش. لبخند نشست رو لبام از خندههاش.
از تخت اومدن پایین و گفتم:
_بسه ته. یه دفه میبینی لباست خیس شد.#passion_and_pain
#Eliپ.ن: نظر و ووت یادتون نره لطفا 💜
