PRESENT
سه ماه از مرخص شدنم میگذشت و هنوز تو
شوک از دست دادن بچم بودم. حواسمو به
جونگمین پرت میکردم که زیاد یادش نیفتم. البته
که همش خواب بود. فقط وقتی گرسنش میشد خونه رو رو سرش میذاشت. جوری که بابا شبا با
نگرانی میومد و دلیل گریشو میپرسید و وقتی
میفهمید فقط گرسنشه با خیال راحت میرفت
میخوابید. و اگه مامان نبود من واقعا بلد نبودم
چیکار کنم. حتی بلد نبودم پوشکشو عوض کنم یا
بشورمش یا حمومش کنم.
اونم جونگمین که موقع حموم کولی بازیاش شروع میشد و کل خونه از جیغاش عاصی میشدن. فقط وقتی حوله رو میپیچیدم دورش و خیالش راحت میشد که حمومش تموم شده ساکت منتظر میشد تا لباس تنش کنم و شیر بدم که بخوابه.
هیچوقت یادم نمیره روزی که بردمش واکسن
بزنه. بچم انقدر که تب داشت فقط ناله میکرد. با
هر نالش جون میدادم. حتی شیرشم درست
نمیخورد و نگرانم میکرد. با داروهم تبش پایین
نمیومد و من کمپرس آب سرد میذاشتم جای واکسن روی پای تپلش. هرچی مامان میگفت طبیعیه بخاطر واکسن نمیتونستم نگران نباشم.
تبش که قطع شد بردمش حموم. البته که باز جون
گرفته بود و صدای جیغاش سرمو برده بود. دیگه
ترسم ریخته بود از حموم کردنش. قلقش دستم
اومده بود.
طبق معمول حولشو که پیچیدم دورش ساکت شد و با چشمای درشت مشکیش بهم خیره شد.
_جان؟ باز حموم تموم شد ساکت شدی؟ لولو نداره که حموم جونگمینم. همش الکی الکی گریه میکنی. گلوت درد نگرفت عشقم؟ الان لباس تنت میکنم دو چیکه شیر میدم بهت جیگرت حال بیاد. بعدم دوتایی یه چرت میزنیم.
البته که هیچکدوم حرفامو نمیفهمید و جواب نمیداد. ولی عادت داشتم باهاش حرف بزنم حتی وقتی خواب بود. جالب بود که اگه موقع پوشکش زیر شیر آب میشستمش خنده هم میکرد ولی وقت حمومش....که دیگه عادت کرده بودم. اوایل نگران میشدم که
نکنه اتفاقی بیفته. یا به چیزی احتیاج داره. یا
جاییش درد میکنه. یا اصلا میترسه.
عوضش عاشق بابا و رایحه قهوش بود و هروقت
میرفت بغلش سرشو میکرد تو گردن بابا. اونم
خوشش میومد کلی قربون صدقش میرفت.
یه روز تشک کوچولوشو پهن کردم رو زمین
جلوی شومینه که گرم باشه خوابوندمش و رفتم از توی یخچال دندونیشو بیارم. وقتی برگشتم دیدم غلت زده و به شکم خوابیده داره با زبون خودش رو به تلویزیون حرف میزنه.
_تلویزیون صدا میده خوشت میاد؟ فک کردی با
شما حرف میزنه اون مجریه؟ یاد گرفتی بچرخی
سخت شد که.
دوباره صاف خوابوندمش و دندونیشو دادم دستش.
_حتما تا یکی دو هفته دیگه میخوای چهار دست و پائم راه بیفتی دور خونه آتیش بسوزونی. آره؟ هوا سرده وگرنه میبردمت بیرون یکم هوا بخوری.
پدربزرگ بیاد با ماشین مییریم بیرون. چون من
رانندگی بلد نیستم. میدونم خجالت آوره. ولی واقعا سخته یاد گرفتنش. هم اینکه با وجود یه کوچولوی آتیش پاره مثه شما نمیتونم. حتی موقع هیتم ازم جدا نمیشی.
شب با مامان و بابا بردیمش پارک. هیچ وسیله ای
نمیتونست سوار شه ولی همینکه هوای تازه بخوره بهش و بچه ها رو ببینه براش کافی بود. توی کالسکه نشسته بود و با خوشحالی صداهای عجیب از خودش درمیاورد.
کلمه هایی که بلد بود آب بود و َدَد. همینارو هم
نصفه نیمه میگفت. منم که نه بابا صدا میزد نه
مامان. هر وقت کارم داشت میگفت ما. وقتیم
غذای کمکی رو تونستم بدم بهش گرسنه که میشد
میگفت یام. و انقدر این کلمه رو تکرار میکرد با
لحن و ولوم های مختلف که روانی میشدم.
یه روز ظهر برای ناهارش توی آشپزخونه داشتم
غذاشو میکس میکردم. وقتی اومدم بیرون دیدم لبهی کاناپه رو گرفته و ایستاده .ذوقش برای
ایستادنشو هیچوقت یادم نمیره. چشای درشتشو گرد کرده بود و با هیجان میخندید و زل زده بود به پاهاش.ظرف غذاشو گذاشتم روی میز و با ذوق نشستم
پایین کاناپه روی زمین و دستامو براش باز کردم.
_میتونی بیای بغل ماما یام بدم؟
یکم به پاهاش نگاه کرد و یهو نشست رو زمین و
تند تند چهار دست و پا اومد تو بغلم و صورتمو
پره تف کرد. البته بوسه هاش اینجوری بود و
من جون میدادم برا وقتایی که اینجوری منو
میبوسید.
_جر زدی. باید راه میومدی پسرکم.
_یام یام یام یام یام.
با کلافگی نشوندمش روی پامو گفتم:
_باااااشه باااااااشههههه خواهش میکنم گفتن این کلمه رو تمومش کن جونگمین.
و سریع ظرف غذاشو برداشتم و قاشق قاشق
گذاشتم دهنش. شکمش که سیر شد چشاش سنگین شد. خودشو مچاله کرد تو بغلم و سرشو گذاشت رو سینم. رو کاناپه دراز کشیدم و کامل
خوابوندمش رو سینم که راحت باشه. پتوی
کوچیک روی پشتی کاناپه رو هم انداختم روش.دستمو تو موهای کم پشتش میکشیدم و به این فکر میکردم که تا کی باید سربار خانوادم باشم؟ تا کی خرج من و بچمو بدن؟ اونا چیزی نمیگفتن ولی خودم معذب بودم. باید با بابا حرف بزنم. شاید بتونم برم بوسان. میتونستم برم پیش مادربزرگ. یا یه خونه جدا بگیرم. میتونستم یه کافه بزنم.
باید صبر کنم بابا بیاد. اون میتونه راهنماییم کنه.
نفهمیدم کی خوابم برد فقط با حس سبک شدن سینم پریدم و با چشام دنبال جونگمین گشتم. تو بغل بابا بود و معلوم بود تازه بیدار شده. با مشتای کوچولوش داشت چشاشو میمالید.
_سلام. کی اومدین؟
_یه نیم ساعتی میشه. چرا رو کاناپه خوابیدی؟
نشستم و پتورو تا زدم.
_جونگمین تو بغلم خواب بود منم همین جا دراز
کشیدم.
کنارم نشست و جونگمینو نشوند رو پاش که
خودشو کش داد بیاد بغلم
_مااااااا.
بابا جونگمینو چرخوند طرف خودش.
_باید بگی ماما.
جونگمینم سریع تکرار کرد.
_ماما
هر وقت صدام میکرد ذوق میکردم. مهم نبود چی صدام کنه. فقط صدام کنه.
_جان ماما فندقم؟
_شیر.
بعد از خوابش شیر میخواست و روم نمیشد جلو
بابا بهش شیر بدم. بغلش کردم و بلند شدم.
_بریم اول پوشکتو عوض کنم. تمیزت کنم بعد
شیر بدم. باشه فندقم؟
سرشو کرد تو گردنم و برا بابا دست تکون داد.
چسب پوشکشو که بستم شروع کرد.
_یام یام یام یام یام
یه جوری با حوصله میگفت و م تهشو میکشید که میخواستم بخورمش.
_اول شلوار پسرم سرما میخوری.
لپای تپلشو بوسیدم و خوابیدم کنارش. محکم و تند تند مک میزد و میخورد. دستشو تو دستم گرفتم و ناخناشو نگاه کردم.
_چقد ناخنات بلند شدن. فردا میبرمت حموم بعد حموم کوتاه میکنم برات.
اسم حموم که اومد اخماش رفت تو هم.
_اخم نداریم. باید حموم بری تمیز بشی. موهات
چسبناک شدن بسکه عرق کردی. چله زمستون تو چرا انقد سرت عرق میکنه؟ لباسات که سبکه کلاهم نمیذارم برات.
نیپلمو ول کرد و....
با کلمه ای که گفت خشک شدم.
_بابا
منو ماما صدا میزنی. بابای نامردتم که نیست. از
قبل بودنت نبود. اینهمه تلاش کردم فراموشش کنم با یه کلمت منو یادش انداختی.
_جانم فندقم؟
_بابا
_جون دلم؟
عصبی اخم کرد و بلند گفت:
_بابااااااا#passion_and_pain
#Eliپ.ن: نظر و ووت یادتون نره لطفا 🥺💜
