_هیچی نمیشه حواسم هست.
جونگمینو گرفت تو بغلش و اونم تا بالای زانوش
رفته بود تو آب و با چشای گرد شده زل زده بود
به آب. یکم که نگاه کرد محکم گردن تهیونگو
چسبید.
_ته بسه برگرد میترسه بچم. پوشکشم الان خیس میشه.
_خب خیس بشه مگه نیاوردی براش؟
_اوردم ولی نمیذاره الان عوض کنم.
همونجور که برمیگشت با تعجب پرسید:
_چرا نمیذاره؟؟؟
_بچم با حیاس خجالت میکشه مثه تو که بی حیا نیس.
_من؟ من بی حیام؟ من کجا بی حیام؟
_تو حموم توی وان خوابیده بودم دراما میدیدم،
اومدی ازم عکس گرفتی آپ کردی کل مدرسه
دیدنش.
شلیک خندش رفت هوا. جونگمینو ازش گرفتم که اونم خسته بود و شیر میخواست.
_بریم تو ماشین بهت میدم. اینجا نمیشه. یکم صبر کن.
سرشو طبق عادتش گذاشت رو سینم و منتظر شیر شد.
تو ماشین ته همونجور که رانندگی میکرد پرسید:
_تو که بلدی حرف بزنی، چرا هنوز پوشک
میشی؟
جونگمین داشت شیرشو میخورد و جواب نداد فقط با چشای سنگین شده از خوابش نگاهش کرد.
_حرف میزنه. دسشوییشو که بلد نیست.
_خب یادش بده.
_هنوز کوچولوئه. یکم راحت باشه. از شیر
بگیرمش بعد از پوشک میگیرمش.
جونگمین اینو که شنید اخماشو کشید تو هم و
محکم لباسمو چنگ زد.
تهیونگ اینو که دید با خنده گفت:
_فعلا که داریش. تا میتونی بخور.
جونگمین از وقتی بابا و مامانو تو فرودگاه دیده
بود از بغل بابا پایین نمیومد. یا زل میزد بهش یا
خودشو لوس میکرد مچاله میکرد تو بغل بابا.
بابا_جایی که قرارداد بستی کجا هست؟
_نزدیک یه مهدکودک که بتونم جونگمینو بذارم
اونجا گاهی.
بابا_رفتی پرس و جو کنی؟ رفتار مربیارو با بچه
ها ببینی؟ محیطشو ببینی؟
دهنم باز موند. من اصلا فکر این چیزارو نکرده
بودم. اینکه بابا انقد به فکر جونگمین بود باعث
خوشحالیم بود.
با خجالت گفتم:
_راستش.... نه. اصلا به فکرم نرسید که باید این
چیزارو چک کنم.
بابا_تا هستم خودم میرم ببینم چجوریه؟
_چشم.
مامان_تا کی تهیونگ راننده شخصیته؟ خجالت
بکش برو یاد بگیر رانندگی. من قبل اینکه با بابات ازدواج کنم گواهینامه داشتم.
تهیونگ_آره. خییییییلیم دست فرمونت خوب بود خاله.
با شیطنت ادامه داد:
_خاله راستشو بگو. عمدا زدی به ماشین عمو.
مگه نه؟
لپای مامانم گلی شد و بابا با عشق نگاهش کرد.
مامان_خجالت بکش. هم سن مامانتم منو خجالت زده میکنی.جونگمین پیش ته تو ماشین بود و من با بابا رفته
بودم که خونه و مغازه رو نشونش بدم.
رمز درو که زدم بابا گفت:
_کلیدو تحویل گرفتی رمز درو عوض کردی؟
خیلی تو دلم خدارو شکر کردم که بابا هست.
حواسش به خیلی چیزا هست. وگرنه منی که تا
حالا نه مستقل بودم و نه تو جامعه بودم واقعا لنگ میموندم.
خودش از قیافه شرمنده و متعجبم فهمید که بازم اصلا فکرشو نکرده بودم.
در حالی که میرفت داخل گفت:
_همین الان تا یادته عوضش کن.
بابا که رفت داخل رمزشو عوض کردم و زدم
.1358
از در که وارد میشدی یه راهرو کوچیک بود و
بعد سمت چپ هال و پذیرایی. روبرو آشپزخونه و سمت راست یه راهرو بلند با سه تا اتاق خواب و
حموم دستشویی. سمت چپ یه دیوار سرتا سر
شیشه رو به دریا. که یه بالکن کوچیکم داشت.
