#passion_and_pain pt.20

728 113 15
                                        

_الان یعنی همین الان. نه حتی یه ثانیه دیگه.
هاج و واج فقط نگام میکرد.
نشستم پشت میز و کاسمو گرفتم طرفش.
_گشنمه.
انقدر رامیونش تند بود که تمام صورتم خیس شده بود. ولی من عاشق تندی بودم.


جونگکوک رفته بود سرکار و من با خودم درگیر بودم که برم بخرم و مطمئن شم؟
نیم ساعت تو ذهنم کلنجار رفتم و در آخر رفتم لباس پوشیدم و با دوقلوها رفتم کافه.
تهیونگ رفته بود دنبال کارای مراسمش و یون سوکم باهاش بود.
تو آشپزخونه فقط هوسوک هیونگ بود.
_هیونگ میشه لطفا نیم ساعت حواست به جوجه های من باشه؟ زودی برمیگردم.
_باشه جیمینی. مواظب جوجه هات هستم. خیالت راحت.
_مرسی هیونگ. زود میام.
رفتم داروخانه و سریع چیزی که میخواستم خریدم و برگشتم.
بچه ها با اون وو سرگرم بودن و گفتن بعدا خودشون میان.
با استرس رفتم دسشویی و با دستای توهم گره زده زل زده بودم به بیبی چک که گوشیم زنگ خورد.
_الو مامان.
_سلام جیمین. ببخشید که الان زنگ میزنم چون واقعا سرم شلوغ بود و یادم رفت. ما فرودگاهیم و پروازمون نیم ساعت دیگس.
_باشه مامان. میاییم دنبالتون.
_میبینمتون. فعلا‌.
خودم استرسم کم بود حالا نگرانی برخورد بابا و جونگکوکم اضافه شده بود.
برگشتم توی دسشویی و بیبی چکو چک کردم. قایمش کردم و رفتم طرف اتاق کار جونگکوک که برای بابا و مامان آمادش کنم.
به جونگکوک زنگ زدم و گوشیو گذاشتم روی بلندگو.
_جان؟
_کوک مامانم اینا نیم ساعت دیگه پرواز دارن به بوسان.
_چشم عزیزم میام دنبالت.
_جونگکوک؟
_بگو عزیزم.
نفسمو کلافه بیرون دادم.
_کاش قبلا با بابا حرف میزدی.
_نگران چی هستی قربونت برم؟ با خیال راحت کاراتو بکن. به من فک کن و استرس نداشته باش.
لبام آویزون شد.
_دلم برات تنگ شده.
_دل منم برای جفتش تنگ شده.
_پس زود بیا.
_چشم.
_میبینمت.
تلفنو قطع کردم و تازه یادم افتاد که باید ناهار درس کنم. چشمامو کلافه روی هم فشردم. چیزی که الان اصلااااا حوصلشو نداشتم غذا پختن بود.
جونگکوک که اومد حتی نذاشتم کفشاشو دربیاره و همون جلو در از گردنش آویزون شدم و پاهامم دور کمرش حلقه کردم.
جونگکوک_چی شدی قربونت برم؟
_دلم برات تنگ شده بود. مامانم اینا دارن میان. حوصله غذا پختن ندارم. بچه هائم پیش اون وو موندن نمیان بالا.
صدای بم خندشو زیر گوشم شنیدم.
_نمیخوای لباس عوض کنی؟
_نه.
_پس بریم.
بیشتر چسبیدم بهش و لوس گفتم:
_منو نندازی تو راه پله. مواظبم باش.
_چشم. بچه ها نمیان؟
_تنها نمیشه بمونن اینجا. منو بذار تو ماشین برو بیارشون.
از در آشپزخونه رفت توی کافه و من خجالت کشیدم.
_بذارم پایین اینجا زشته.
_زشت نیست. منم پایین نمیذارمت.
سرمو قایم کردم تو گردنش. رفت تو سالن و به بچه ها گفت:
_پسرا بیایین بریم.
جونگمین_زود اومدی بابا.
جونگکوک_مادربزرگ و بابابزرگتون دارن میان باید بریم دنبالشون.
مینگوک_مامارو چرا بغل کردی؟
جونگکوک_پاش درد میکنه بغلش کردم آوردمش. بریم دیر شد. مرسی هیونگ مواظبشون بودی.
اون وو_کاری نکردم. برید خوش بگذره.


دسته گلو دادم به کوک چون دستای خودم خیس عرق بود.
ده دقیقه بعد دیدمشون که به طرفمون میومدن. جونگمین بدو بدو پرید بغل بابا و مینگوک خودشو پشت پام قایم کرده بود. جونگکوک رفت جلو و شروع کرد آروم با بابا حرف زدن و مامان اومد سمتم.
مینگوکو که بغل کردم سرشو قایم کرد تو گردنم.
با استرس سلام دادم.
مامان_سلام پسرم. وای وای وای. این نومو ببین چقد از عکساش قشنگتره.
_به مادربزرگ سلام کن مینگوک.
سرشو از تو گردنم درآورد و با کنجکاوی به مامان نگاه کرد.
مینگوک_سلام. شما مامانه مامانی. عکستونو بابا بهم نشون داده.
مامان با هیجان گفت:
_واقعا؟ خیلی خوشحالم که از نزدیک میبینمت.

#passion_and_painHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin