#passion_and_pain pt.17

636 111 11
                                    

_آی آی نکن. ول کن. گوکیییییییی.
لحنمو لوس کردم زودتر ولم کنه، که دندوناشو غلاف کرد همون جارو کشید تو دهنش.
لعنت. داشتم تحریک میشدم.
زیر گوشش آروم گفتم:
_مارک میشه جواب بچه هارو خودت باید بدی.
با یه مک محکم ولم کرد و جاشو بوسید.
با صدای اهم اهم سرشو از گردنم درآورد و دوتایی برگشتیم.
تهیونگ چپ چپ، یون سوک سر به زیر، دوقلوها با شیطنت نگاهمون میکردن.
تهیونگ_بریم بیرون بشینیم تا پیتزاها آماده میشن.
اولین نفر رفتم بیرون و پایین لباسمو کشیدم جلوی شلوارم.

بعد شام بچه ها از بغل کوک پایین نیومدن و اونم مجبور شد تا بالا بغلشون کنه.
مینگوک_میشه بمونی برامون قصه بخونی تا خواب بریم؟
جونگمین_تو اتاق نریم. همینجا بخوابیم رو زمین تو بغلت.
جونگکوک مستاصل به من نگا کرد.
_تا لباساتونو عوض کنید براتون رختخواب میارم.
بچه ها با خوشحالی رفتن تو اتاقشون. معذب به کوک نگاه کردم. دستمو پشت گردنم کشیدم و گفتم:
_میتونی شب بمونی. من تو اتاقم میخوابم پس راحت باش. فک کنم لباسای ته اندازت بشن. میرم برات بیارم.
لباسارو دادم به جونگکوک و تشکارو نزدیک شومینه انداختم. سه تا بالش و پتو هم گذاشتم. از آشپزخونه پارچ آب و دوتا لیوان آوردم و روی میز گذاشتم. چون پیتزا خورده بودن و مطمئن بودم نصفه شب تشنشون میشه.
بچه ها که اومدن شب بخیر گفتم و خواستم برم تو اتاقم که مینگوک گفت:
_ماما؟ تو پیشمون نمیخوابی؟
به چشمای ناراحت جفتشون نگاه کردم. خودمم دلم میخواست کنارشون بخوابم ولی... بی خیال ولی. یه شبه.
_میرم بالشمو بیارم.
بچه ها بینمون خوابیدن. جونگمین خودشو تو بغل کوک جا کرد و مینگوک مثه همیشه وقتی خواب رفت خزید روم.

نمیدونم ساعت چند بود که با صدای جونگمین بیدار شدم. دسشویی داشت و چون راهرو اتاقا تاریک بود میترسید تنها بره.
از اتاق که اومدیم بیرن جونگکوک توی رختخواب نشسته بود.
_چرا بلند شدی؟ چیزی نیاز داری؟
دستشو تو موهاش کشید و گفت:
_تشنمه.
یه لیوان آب دادم دستش. خورد و دوباره دراز کشید.
جونگکوک_جیمین؟
نشستم کنارش.
_بله؟
یه دفه کمرمو گرفتو چرخید. منو خوابوند کنارش و سرشو گذاشت رو سینم و نفساش منظم شد.
خواب رفت؟؟؟؟ خب من الان چجوری بخوابم؟ بعد شش سال بغلم کرده. شش سال به زبون آسون و کمه. ولی برای من....
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بخوابم.


با حس سنگینی روی تنم چشمامو باز کردم و توقع داشتم یکی از بچه ها باشه ولی...
کوک یه جوری دست و پاشو انداخته بود دورم که انگار میخوام فرار کنم.
ساعت ده و نیم بود و دوقلوها کنارمون نبودن.
خودمو از دست کوک آزاد کردم و رفتم طرف اتاقشون.
_بچه ها؟ جونگمین؟ مینگوک؟
ولی نه توی اتاقشون بودن، نه توی دستشویی.
یعنی چی؟ کجان پس؟
اتاق خودمو گشتم نبودن. توی اتاق قبلی تهیونگم نبودن.
کم کم داشتم نگران میشدم. نشستم کنار جونگکوک و تکونش دادم تا بیدار شه.
_جونگکوک؟ بیدار شو. بچه هامون نیستن کوک پاشو. جونگوکاااااا؟؟
یه هوم از ته گلوش گفت.
با نگرانی و هول گفتم:
_کوک میگم پاشو بچه هامون نیستن.
یه جوری پرید و نشست که من روی دو زانو کنارش نشسته بودم، با باسن افتادم.
جونگکوک_چی؟ یعنی چی نیستن؟ کجا رفتن؟
_نمیدونم. تو اتاقشون نیستن. کل خونه رو گشتم نبودن.
یه نگاه به ساعت کرد و گفت:
_نرفتن پایین پیش هیونگ؟
اصلا حواسم به کافه نبود. صندلامو کردم پام و دوییدم پایین.
فقط هوسوک هیونگ تو آشپزخونه بود.
انقدر آشفته بودم که با نگرانی بازومو گرفت و گفت:
_جیمین؟ چیزی شده؟ چرا انقدر نگرانی؟
_هیونگ؟ دوقلوهارو ندیدی؟ خونه نیستن.
اونم نگاهش نگران شد.
_نه جیمین. نیومدن پایین.
وا رفتم.

#passion_and_painWhere stories live. Discover now