مات موندم. چرا فکر میکردم متوجه نمیشه؟
جونگمین_داشتی با بابابزرگ دربارش حرف
میزدی شنیدم. مینگوک داداشمه.
نفس گرفتم و گفتم:
_داداش دوقلوته.
_دوقلو ینی چی؟
_ینی توی شکمم باهم بودین دوتایی. باهم به دنیا اومدین. کلییییییییییم تو شکمم شیطونی میکردین.
با کنجکاوی پرسید:
_یعنی چجوری؟
با لبخند از یادآوری تکونا و لگداشون گفتم:
_توی دلم همش تکون میخوردین، میچرخیدین،
لگد میزدین.
_الان کجاست؟
_پیش بابا.
سرشو اورد بالا و با هیجان پرسید:
_بابا پیدامون کرده؟
_هنوز نه. فقط میدونه توی بوسانیم. فعلا ما
داداشتو پیدا کردیم. نباید به بابا چیزی بگیم تا بابا خودش پیدامون کنه.
_به مینگوک چی؟
اوه. به اینجاش فکر نکرده بودم. مردد گفتم:
_میخوای یه روز دعوتش کنی اینجا که بهش
بگیم؟
شروع کرد رو پام بپر بپر کردن.
_آره آره آره ماما آره لطفا لطفا لطفا.
_باشه باشه فندقم آروم باش. فردا که رفتی مهد
میتونی ازش بخوای که بیاد اینجا. ولی چیزی بهش نگو. باشه؟
_باشه قبول.
محکم بغلم کرد و صورتمو با بوسه هاش شست.
_بهترین مامی دنیاااااا.
توی گردنش نفس کشیدم.
_بهترین فندق دنیاااااا. وقت خوابه. بدو دسشویی بعدم لالا.
_تو بغلت بخوابم امشب. لطفاااااا.
_اجازه نمیخواد عزیزم. تو هر وقت بخوای
میتونی تو بغلم بخوابی.
محکم گونمو بوسید و دویید رفت تو اتاقش لباس عوض کنه.
موقع خواب گفت:
_ماما بوس جدید یاد گرفتم.
با تعجب نگاش کردم.
_بوس جدید؟
_آره بوس اسکیمویی. ببین اینجوری.
سر بینیشو مالید به سر بینیم.
_اومممممممم بوس اسکیمویی.
سر بینیشو گیر انداختم بین دندونام.
_اخ ماما دماغم درد میگیره ماما دماغم.
ولش کردم و گفتم:
_اصلا فشار که ندادم فندق. بسکه امروز خوردنی شدی و نشد بخورمت. الان تلافی کردم. دماغتم
سرجاشه.
خودشو کشوند رو سینم و دستاشو انداخت دور
گردنم.
_ماما؟
_جانم ماما؟
_دوست دارم. شب بخیر.
سرشو بوسیدم و گفتم:
_منم دوست دارم فندقم. خوب بخوابی.
روز بعد خیلی استرس داشتم و همش نگاهم به
ساعت بود. عقربههاش با من لج کرده بودن دیر
حرکت میکردن. اخرشم یه ربع زودتر رفتم دنبال
جونگمین.
پنج دقیقه از سه گذشته بود که دیدمش... دیدمشون.
دست همو گرفته بودن. یکم باهم حرف زدن و بعد همدیگه رو بغل کردن. مینگوک رفت طرف یه آجوما و دستشو گرفت و خلاف جهت کافه راه
افتاد.
تصویر جلوی چشمام تار شد. پلک زدم که درست
ببینم صورتم خیس شد. تا جایی که تو دیدم بود
نگاهش کردم و قربون صدقش رفتم.
کاش میتونستم بغلش کنم. از نزدیک ببینمش.
باهاش حرف بزنم. اصلا منو میشناسه؟ میدونه من کیم؟ کوک دربارم بهش گفته؟
جونگمین سوار شد و تا صورت خیسمو دید
خودشو کشید روی پام و اشکامو پاک کرد. گونه
هامو بوسید و گفت:
_داداشم فردا بعد مهد باهامون میاد خونه. گریه
نکن مامانم.
محکم بغلش کردم و تو گردنش نفس کشیدم.
_ماما قربونت بره. باهاش حرف زدی؟
_آره باهاش دوست شدم ولی نگفتم هیونگشم.
با یه ذوقی گفت هیونگشم که دلم ضعف رفت برای حس هیونگ بودنش.
با چشای خیس و لبخند بهش نگاه کردم.
_هیونگ؟
سینشو داد جلو و گفت:
_هیونگ. من هیونگشم.
_فقط پنج دقیقه بزرگتری.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_همون پنج دقیقه دلیل هیونگ بودنمه.
_باشه جناب هیونگ. بشین سرجات کمربندتم ببند. بریم خونه برنامه بچینیم فردا داداشت اومد چیکار کنیم بهش خوش بگذره؟
نشست روی صندلیش و در حالیکه کمربندشو
میبست گفت:
_خوراکی پارتی؟ انیمیشنم ببینیم. باس بیبی رو من و مینگوک دوس داریم توئم دوس داری. میتونیم باهم ببینیم. میشه به عمو ته بگی هات چاکلت و چیز کیک شکلاتی برامون درس کنه؟ اسنک پنیری و ذرتم دوس داریم.
ماشینو راه انداختم و گفتم:
_واوووووو تو نصف روز متوجه علایق مینگوک
شدی؟
