#passion_and_pain pt.11

642 128 7
                                        

یعنی چی؟ مادربزرگ میدونست؟؟؟؟؟؟ تنها کسی نمیدونست خوده احمقم بودم؟
مینگوک_خب مامارو پیدا کردم. امروز اومدم 
پیشش بمونم. 
مادربزرگ روی مبل نشست و گفت: 
_بیاید اینجا ببینمتون. 
رفتن جلو و مادربزرگ عینکشو از کیفش درآورد 
و زد به چشمش. 
_خوبه. فقط چشما و لب و دهنتون فرق داره.
بعد رو به من که همونجا خشک شده بودم گفت: 
_بچه تو چرا هنوز اونجایی؟ بیا برو یه چیکه آب بیار بخورم. هلاک شدم اینهمه پله اومدم بالا. جا 
قحط بود اومدی اینجا خونه گرفتی؟
رفتم طرف آشپزخونه و زیر لب غر زدم:
_بیستا پله که بیشتر نیس. اهههههه چرا همه 
میدونستن به من نگفتن؟ یه سوتی حداقل میدادین بفهمم منم. حداقل الان انقد حسرت نداشتم. نه خودم، نه بچه‌هام.

ساک سنگینی که توش پر از غذاهای خونگی بود 
گذاشتم روی کانتر و از توی یخچال بطری آبو 
درآوردم و ریختم تو لیوان. 
صداشون از توی هال میومد.
مادربزرگ_اینو پلی کن صداشم زیاد کن من این 
بچه رو دوس دارم. 
خندم گرفت. مادربزرگم با این سنش و باس بیبی؟ 
نخند جیمین خودتم عاشق باس بیبی هستی با این سنت و دوتا بچه. 
لبامو گزیدم و لیوان آبو گذاشتم توی بشقاب. 
بردم برا مادربزرگ و برگشتم توی آشپزخونه. یه 
چای سبز درس کردم و دوتا لیوان آبمیوه برای 
بچه‌ها. پامو که تو هال گذاشتم تهیونگ از در اومد تو. همونجا شوک زده وایساد.


تهیونگ_مادربزرگ؟ گفتی آخر هفته میای که. 
بدون اینکه نگاهشو از تلویزیون بگیره دستشو 
جوری تکون داد انگار داره مگس میپرونه. 
مادربزرگ_دلم گرفت تنها تو خونه. بهتر امروز 
اومدم نوه‌هام و نتیجه‌هامو با هم دیدم. شبم منو
برسون خونه. آخر هفته با همسایه‌ها دورهمی 
گذاشتم. حالام هیس بذار این بچه رو ببینم. 
به من نگاه کرد که فقط شونه انداختم بالا و با سر به آشپزخونه اشاره کردم. همونطور گیج و با دهن باز رفت تو آشپزخونه. منم سینی رو گذاشتم روی میز و رفتم پیشش. 
تهیونگ_وای جیمین بخدا گفت اخر هفته میاد. 
روحمم خبر نداشت امروز میخواد بیاد.
دستمو رو بازوش گذاشتم و گفتم: 
_میدونم. خودتو اذیت نکن. 
با حرص ادامه دادم:
_حتی مادربزرگم میدونست مینگوک زندس و 
پیش جونگکوکه ولی به من چیزی نگفت. 
چشامو ریز کردم و با شک پرسیدم: 
_نکنه توام میدونستی و به من نگفتی؟
با هول و چشای گرد گفت:
_نه به جان خودت. 
_جون خودت. خرس گنده. برو ببین مادربزرگ 
غذا چی آورده برامون؟
مظلوم گفت: 
_من اخر نفهمیدم. بیبی بر کیوتتم یا خرس گنده. 
بعدم رفت طرف ظرفای غذا.
_تو هر چی باشی برا منی. به کسیم نمیدمت. 
_خب نده. ایششششش. واوووووه چقد غذا. شام نمیخواد درس کنیم. بریم بشینیم پیششون. 
بعدم با ذوق گفت: 
_من هنوز مینگوکتو درس ندیدم ذوق کنم براش.


انگشت اشارمو گرفتم جلوشو گفتم: 
_دندوناتو غلاف کن بچمو گاز بگیری، رد دندون 
رو تنش ببینم کشتمت ته. 
دستاشو به نشانه تسلیم بالا گرفت.
_چشم. من آزارم به مورچه نمیرسه چه برسه 
جوجه های تو. 
_آره. برا همینه جونگمین بچه بود همش رو لپا و 
روناش رد دندونات بود. 
_غلط کردم.
_دندوناتو غلاف میکنی.
_چشم. 
تهیونگ نشست کنار مادربزرگ و منم اومدم بشینم روی مبل که نگاه منتظر بچه هارو دیدم. به 
مادربزرگ نگاه کردم که دیدم حواسش به 
تلویزیونه. همونجوری نیم خیز رفتم سرجام لم دادم و بچه ها از خدا خواسته دوباره لم دادن تو بغلم.

محکم بغلشون کردم و برای بار هزارم خدارو 
شکر کردم که هردوشون کنارمن. زنده و سالم.

شامو با شوخی و خنده‌های تهیونگ و بچه‌ها 
خوردیم و بعد رفتی که مادربزرگ و مینگوکو 
برسونیم خونه. 
موقع رفتن مینگوک گفت: 
_ماما؟ میشه اون شلوار تنگه رو نپوشم؟ 
موهاشو مرتب کردم و گفتم: 
_چرا نشه شیرعسلم؟ دفه بعدم که اومدی میریم 
برات لباس و دمپایی برای تو خونه میخریم. 
مینگوک_مسواک. 
گونشو بوسیدم و گفتم:
_چشم. مسواکم میخریم. 
باهاش حرف میزدم نمیتونستم لمسش نکنم. 
میخواستم مطمئن شم واقعیه.

#passion_and_painWhere stories live. Discover now