با چشای گرد شده برگشتم طرفش. یکم نگاش کردم و بعد با مشتام افتادم به جونش.
دو قلوها میخندیدن و کوک میگفت:
_غلط کردم جیمین. نزن دستت سنگینه کبود شدم.
سرجام نشستم و نفسمو دادم بیرون.
_حقته. یادت که نرفته کمربند مشکی تکواندو دارم.
داشت با لذت بستنیشو میخورد.
جونگکوک_نه یادم نرفته.
دوقلوها از پشت خودشونو کشیدن جلو و جونگکوکو بوسیدن.
جونگمین_مرسی بابا. خیلی خوشمزه بود.
جونگکوک_نوش جونت جونگمینم.
مینگوک_بابا امشب بمونم پیش ماما؟
کاملا ناراحتیشو حس کردم. ولی رایحش مشخص نبود. لبخند تلخی زد و گفت:
_باشه پسرم. بمون پیش ماما.
ناراحتیش.... به من چه اصلا. تقصیر خودشه. خب زودتر بیا حرفتو بزن از بلاتکلیفی دربیاییم.
هردوشون جونگکوکو بوسیدن و رفتن داخل.
پیاده شدیم و سوییچو گرفت طرفم.
_اینوقت شب تاکسی سخت گیرت میاد. میخوای ماشینو ببری؟ فردا جایی نمیرم.
جونگکوک_نه. تاکسی تلفنی خبر میکنم. تو برو بالا راحت بخواب. مواظب خودت و بچه هامونم باش.
_باشه پس....
یکم نگاهش کردم و گفتم:
_شبت بخیر.
دم در که رسیدم صدام زد.
جونگکوک_جیمین؟
برگشتم بگم بله که لباشو کوبوند رو لبام، یه مک محکم زد و ازم جدا شد و بدون حرف دویید رفت.
سر جام خشک شده بودم. لبم خیس بود و داغ. به خودم که اومدم و درک کردم چه اتفاقی افتاده لبخندی زدم و لبامو کشیدم تو دهنم. مزه بستنی میداد.
بخوام با خودم رو راست باشم، دلم تنگ شده بود. برای بودن باهاش، مهربونیاش، بوسه هاش، شیطنتاش.
واقعا بهم خوش گذشته بود. خوب بود که چهارتایی باهم بودیم. ولی کاش زودتر حرف میزد.
آخر هفته طبق برنامه دوقلوها قرار بود با باباشون برن بیرون. داشتم آمادشون میکردم که مینگوک گفت:
_ماما میشه توام بیای باهامون؟ لطفااااا.
جونگمین_اره ماما. اوندفه چهارتایی باهم بودیم خیلی خوب بود.
هم میخواستم برم هم نمیخواستم. مردد گفتم:
_ولی.... ممکنه بابا خوشش نیاد که منم بیام باهاتون.
مینگوک_نه ماما. بابا خودش گفت راضیت کنیم بیای باهامون.
جونگمین با سرزنش گفت:
_مینی بابا گفت ماما متوجه نشه که اون گفته.
مینگوک خیلی کیوت دستاشو گرفت جلو دهنش که یعنی یادش نبود و از دهنش در رفته.
و من لبخند ذوق زدمو نمیتونستم جمع کنم که کوک خواسته منم باشم. یعنی برنامه هفته قبلم کار کوک بوده؟
مینگوک_بگو که میای ماما.
لپشو محکم بوسیدم.
_میام. بخاطر فندقام. ولی کجا قراره بریم؟
جونگمین_پیک نیک.
_پیک نیک؟ باشه. پس چندتا ساندویچ درس میکنم برای عصرونه.
دستاشونو زدن به هم و دادم زدن "هوراااااااا".
از ذوقشون ذوق کردم و محکم بغلشون کردم.
جونگکوک منو که پشت دوقلوها دید خم شد و دوتا مشتشو گرفت جلو بچه ها و اونام مشتشونو زدن به مشتاش.
هاه. کار تیمی. خندمو قورت دادم و رفتم جلوتر.
_سلام.
جونگکوک_سلام. افتخار دادید.
پشت چشم نازک کردم.
_بچه ها خواهش کردن. بخاطر اونا اومدم.
جونگکوک_بازم مرسی که اومدی.
در ماشینو برام باز کرد و منتظر شد سوار شم.
_از این کارا بلد نبودی.
جونگکوک_یاد گرفتم.
سبد خوراکی رو دادم دستش.
_اینو لطفا بذار صندوق عقب.
جونگکوک_چشم. شما سوار شو عشق جانم.
با خجالت خندیدم و سوار شدم. چند سال کسی باهام اینجوری حرف نزده؟
ماشینو راه انداخت و گفت:
_خببببب. کجا دوس دارین بریم؟
مینگوک_بریم دریا.
_دریا نمیشه فندقم. هوا سرده.
جونگمین_پس بریم پارک.
جونگکوک_باشه پس میریم پارک.
پارکی که رفتیم با توجه به اینکه اخر هفته بود شلوغ بود.
جونگکوک یه زیر انداز و سبد خوراکی رو از صندوق درآورد و راه افتادیم. دوقلوها دست همو گرفته بودن و جلومون راه میرفتن و باهم حرف میزدن.
نزدیک زمین بازی، کوک زیراندازو پهن کرد. بچهها گفتن میرن بازی کنن و بدو بدو دور شدن.
نگاهم به بچه ها بود که سنگینی سر جونگکوکو روی پام حس کردم.
چشماشو بسته بود و چهرش آرامش داشت.
دستامو مشت کردم که توی موهاش سرسره بازی نکنن. یکم که گذشت بدون اینکه چشماشو باز کنه شروع کرد به حرف زدن:
_به خانوادم گفتم بارداری.
