#passion_and_pain pt.8

585 128 4
                                    

_پیتزاتون نسوزه
تهیونگ_نه. پخته. درش آوردم از فر. 
با یه هیجان مصنوعی و لبخند گفتم: 
_هوووومممم پس بریم پپرونی بخوریمممم. فندقم پپرونی دوس دارههههه.

ته دلم ذوق داشتم. خیلی خوشحال بودم که بچم 
زندس و جونگکوک اسمشو مینگوک گذاشته. 
ناراحتیم فقط از دوری و ندیدنش بود. جونگکوک 
دنبالم گشته. بخاطر من اینجاس.
خواستم جونگمینو بشونم رو جزیره که محکمتر 
گردنمو چسبید. همونجوری نشستم رو صندلی و 
زل زدم به دستای ته که داشت پیتزارو برش میزد.
_ببخشید امروز مامانه بدی بودم. همش داد زدم، 
گریه کردم، خوابیدم، فندقمو نگران و ناراحت 
کردم. مامارو ببخش. قول میدم دیگه مامان خوبی باشم.
زیر گوشم زیر لب گفت: 
_من مامارو خیلی دوس دارم.
دلم ضعف رفت از حرفش. محکم بوسیدمش و 
گفتم: 
_مامائم خیلی جونگمینشو دوس داره.
صورتشو گرفتم تو دستام و صورتشو بوسه بارون 
کردم.صدای خندش بلند شد ولی دست از بوسیدنش برنداشتم تا اینکه ته بلند گفت:
_پیتزا یخ کرد. 
جونگمین برگشت و با یه قیافه بدجنسانه گفت: 
_حسودیت میشه عمو ته؟
تهیونگ دهنش باز مونده بود از جوابگویی 
جونگمین. 
_هاه. حسودیم بشه؟ من؟ وای جیمین این بچس یا هیولا؟ این نصفش زیر زمینه.
در جوابش فقط خندیدم و با عشق فندقمو بوسیدم.
_نفس منه. 
جونگمین یه تیکه پیتزا برداشت و ابروهاشو برا ته انداخت بالا. 
_نفس ماما جیمینمم. هیولا خودتی. 
بعدم پیتزارو چپوند تو دهن تهیونگ. یه لوز دیگم 
برداشت لم داد تو بغلم و شروع کرد خوردن. 
_اینکه تیکه اول پیتزارو داد بهت ینی دوست 
داره. بخور انقد غر نزن به بچم.

جونگمینو برای مهدش بیدار نکردم. رفتم تو بالکن 
و با مدیر مهدش تماس گرفتم.
_بله؟ 
_سلام جناب یانگ. پارک جیمین هستم. 
_آه. بله جناب پارک. مشکلی پیش اومده؟ 
جونگمین رو امروز نفرستادید مهد.
_مشکل که.... جئون مینگوک دیروز توی مهدتون 
ثبت نام شده درسته؟ 
_بله درسته. برادر جونگمین.
_مشکل همینجاست که اونا نمیدونن برادرن و 
مربیای مهدتون بهشون گفتن که شما برادرین و 
دوقلویین و باعث شدین دیروز جونگمین من حال 
روحیش بهم بریزه. من و پدرش با هم زندگی 
نمیکنیم. جونگمین پیش منه و مینگوک پیش 
پدرش. تماس گرفتم بگم تا وقتی خودمون بهشون چیزی نگفتیم لطف کنید به مربیای مهدتون گوشزد کنید که چیزی بهشون نگن.
_آه. بله حتما بهشون میگم. 
_ممنون روز خوبی داشته باشید. 
و بدون اینکه منتظر جوابش بمونم تلفنو قطع 
کردم.
با صدای جونگمین برگشتم و دیدم تدیش زیر 
بغلشه و داره چشماشو میماله.
_ماما؟
_جانم ماما؟ صبحت بخیر.
نشستم رو زانوهامو و پیشونیشو بوسیدم. 
_خوب خوابیدی؟ 
سرشو گذاشت رو شونم و لم داد بهم.
_هوم. چرا بیدارم نکردی برم مهد؟
_خواستم دوتایی امروز بریم خوش بگذرونیم. 
دوس نداری؟ 
_دوس دارم. کجا میریم؟ 
_هرجا فندقم دوست داشته باشه. 
سرشو با ذوق از رو شونم برداشت. چشماش برق 
میزد و با هیجان گفت: 
_بریم شهربازی. پشمک بخر برام. ماشین و چرخ 
و فلک و اسب و اون تفنگا که میزنی به هدف 
عروسک جایزه میده هم میخوام. چیز برگرم برای 
ناهار میخوام تابم میخوام محکم هولم بده برم تو 
آسمونا.
لپشو محکم بوسیدم. 
_قربون ذوقت برم. امروزم واسه تو. هر کجا که 
بگی میریم. هر بازی ای بگی بازی میکنیم. هر 
خوراکی ای که بخوای میخوریم.
رو لبام با لباش نوک زد و گردنشو کج کرد. 
_عاشقتم مامانم. 
سر دماغشو فشردم و گفتم: 
_منم عاشقتم فندقم. انقد ناز میای برا ماما 
میخورمت که. 
شروع کرد دوییدن و داد زدن.
_نهههههه منو نخور. من پسر خوبیم. 
دوییدم دنبالش. 
_تو پسر خوبی ای ولی ماما میخواد بخوردت.
بالاخره گرفتمش و بوسه بارونش کردم. بعد 
صبحانه به درخواست جونگمین لباس ست 
پوشیدیم. پلیور زرد یقه گرد و شلوار لی مشکی. 
کتونی سفید. با کلاه بافت مشکی.
اول رفتم کافه تا به تهیونگ بگم امروز نیستم و 
بعد راه افتادیم به طرف شهربازی.
وقتی جونگمینو گذاشتم مهد با اصرارهای ته رفتم گواهیناممو گرفتم.
وارد شهربازی که شدیم جونگمین دستمو کشید.

#passion_and_painTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon