چرا استرس داره؟ چرا نگرانه؟ چرا نمیخواد برم نزدیکش؟
_مطمئنی با آجوما اومدی؟
_آره. تو یا عمو ته نیومدین. آجوما منو رسوند.
_معذرت میخوام. داشتم به عمو ته کمک میکردم اتاقو خالی کنه. حواسمون به ساعت نبود.
_اشکال نداره ماما. با آجوما اومدم.
رایحش... چرا نمیاد مثه همیشه بغلم کنه؟ چرا رفته اون گوشه و نمیخواد نزدیکش بشم؟ چرا با هول و ولا جواب میده؟
_چیزی شده جونگمینم؟ تو مهد اتفاقی افتاده؟
_نه ماما چیزی نشده. باور کن.
_باور میکنم فندقم. بغل ماما نمیای؟ بوسم کنی انرژی بگیرم؟
_لباس عوض کنم میام.
دیگه طاقت نیاوردم و رفتم نزدیکش. یه رایحه آشنا پیچید تو بینیم. عمیقتر بو کشیدم.
جلوش زانو زدم و بازوهاشو گرفتم. چشماش پره اشک شده بود.
با باباش بوده. با جونگکوک اومده خونه. به من دروغ گفت بخاطر باباش. با باباش حرف زده.
به زور با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:
_با بابا اومدی خونه.
سوالی نبود جملم. اشکاش ریخت روی لپای تپلش.
_چرا گریه میکنی فندقم؟
_ناراحت نیستی؟
محکم پلک زدم.
_هستم. فقط بخاطر اینکه بهم دروغ گفتی.
به هق هق افتاد. خودم به سختی جلوی اشکامو گرفتم. اونروز با تهیونگ و مینگوک پیش جونگکوک رفته بود. پیش باباش بوده. لباسش کثیف نشده بود. قبل اینکه لباس اونروزشو بشورم چکش کردم. تمیز بود، فقط کلی عطر زده بود روش.
اشکاشو پاک کردم و دستامو گذاشتم دو طرف صورتش.
_اونروز با عمو ته پیش بابا بودی. لباست کثیف نشده بود. درسته؟
بین هق هقش به سختی جوابمو داد:
_ببخشید ماما. معذرت میخوام دروغ گفتم. نمیخواستم ناراحتت کنم.
خودشو پرت کرد تو بغلم.
_ببخشید ماما. دیگه دروغ نمیگم. ماما دیگه پسر بدی نمیشم. ببخشید ماما.
فقط محکم بغلش کردم. انقدر بغض داشتم هیچی نمیتونستم بگم. اشکام بی صدا صورتمو خیس میکردن و من فقط محکمتر بچمو بغل میکردم. رایحه خودش و پدرش قاطی شده بود و میخورد تو بینیم و من نمیتونستم عمیق نفس نکشم.
بارونیش هنوز ته کمدم بود و شبایی که تنها میخوابیدم، زیر پتوم قایمش میکردم.
آرامشو از خودم و بچههام گرفتم.
هر دومون که آروم شدیم روی سرشو بوسیدم و از خودم جداش کردم.
_صورتتو بشور و یکم استراحت کن.
سرم داشت میترکید. رفتم تو آشپزخونه و یه مسکن قوی خوردم. داشتم میرفتم تو اتاقم که تهیونگ اومد داخل.
با گلایه نگاهش کردم و رفتم تو اتاقم. هر چقد صدام زد اهمیت ندادم و درو قفل کردم. دلم نمیخواست صداشو بشنوم. گوش گیرامو گذاشتم و پتورو کشیدم رو سرم.
دلگیر بودم. از خودم، از جونگمین، از تهیونگ، از مینگوک، از جونگکوک. چرا هیچکس طرف من نبود؟ چرا همه بخاطر خودشون بهم دروغ میگفتن؟ حتی بچه خودم.
حس مزخرفی داشتم. حس کنار گذاشته شدن. نخواسته شدن. اضافی بودن.ساعت ده شب بیدار شدم. گوش گیرامو درآوردم و نشستم روی تخت. هیچ صدایی از بیرون نمیومد. قفلو آروم باز کردم و رفتم طرف اتاق جونگمین. تهیونگ داشت براش شعر میخوند که بخوابه.
پالتو و سوییچ ماشینمو برداشتم و بی سر و صدا رفتم بیرون. فقط نمیخواستم تو خونه بمونم. حالم خوب نبود. دلم هوای آزاد میخواست.
از یه مارکت یه بطری آب، فندک و یه پاکت سیگار گرفتم.
نشستم رو شنای ساحل و زل زدم به سیاهی آب توی شب. مغزم خالی بود. دلم آرامش میخواست. دلم میخواست گریه کنم. بغض داشتم. ولی به هیچی فکر نمیکردم.
دراز کشیدم و زل زدم به پاکت سیگار توی دستم. تا حالا هیچوقت امتحانش نکرده بودم. اصلا نمیدونم چرا یهو خریدمش؟
دوباره نشستم و یه نخ کشیدم بیرون. بوی مزخرفی داشت. ولی برای حواس پرتی خوب بود.
گذاشتمش روی لبم و اومدم روشنش کنم یه دست از ناکجا اومد و سیگارو از رو لبم قاپید. با ترس و تعجب برگشتم که....
اون اینجا چیکار میکرد؟
نشست کنارم و پاکت سیگارو ازم گرفت.
جونگکوک_سیگاری نبودی.
انقدر تعجب کرده بودم که نمیتونستم حرف بزنم. فقط زل زده بودم بهش. رایحه ی لعنتیش....
جونگکوک_دیروقته.
اصلا بهم نگاه نمیکرد.
جونگکوک_جونگمین نگرانت بود.
با جونگمین در تماسه.
جونگکوک_کلی گریه کرد. میگفت تقصیر اونه که حالت خوب نیست.
پاکت سیگارو پرت کرد توی دریا.
جونگکوک_تهیونگ هیونگ به زور خوابوندش.
حتی تهیونگم میدونست.
بالاخره برگشت و نگام کرد.
جونگکوک_تقصیر پسرمون نیست. ازش دلگیر نباش. نامجون هیونگ بهم گفت.
نامجون؟؟؟ همون دکتره؟؟؟ اون از کجا جونگکوکو میشناخت؟ نگاهاش مشکوک بود. نگاهش به بچه ها مشکوک بود.
جونگکوک_دفه اول مینگوکو بردی پیشش بهم گفت. دفه دوم هر دوتاشونو بردی پیشش. من اونجا بودم... پشت پرده اتاقش روی تخت نشسته بودم و دستمو گاز میگرفتم که صدام در نیاد.
دستشو کشید روی صورتم و اشکامو پاک کرد. کی گریم گرفت؟
