با صدای مامان از گیجی در اومدم.
_منظورش باباته
یه نفس راحت کشیدم. جونگمینو بغل کردم و رفتم
بیرون.
_آهااااا بابا. بریم پیش بابا.
_بابا.
دادمش بغل بابا و خودم رفتم آشپزخونه قهوه درس کنم.
فکرم درگیر این بود که چجوری به بابا بگم؟ اصلا روم نمیشه برم بگم بابا پول بده میخوام کافه بزنم؟
نمیشه که. برم بگم قرض بده بهم؟ اصلا چقد
هزینش میشه؟ وامم میتونم بگیرم. بعدا به بابا پس میدم.
جونگمینو چیکار کنم؟ بدون من که نمیمونه جایی. باید همیشه با خودم ببرمش.
فنجون قهوه رو گذاشتم جلو بابا و نشستم
روبروش. جونگمین لم داده بود تو بغل بابا وتلویزیون میدید. کف دستامو به شلوارم کشیدم که عرقشو خشک کنم..
_بگو. استخاره نکن.
چرا انقد بابا منو از بره؟
بریده بریده و با استرس گفتم:
_چیز. یکم پول قرض میخوام. ینی یکم نه. ولی
برمیگردونم. قول میدم.
_پول برای چی؟
یه نفس عمیق کشیدم.
_میخوام برم بوسان. یه کافه کوچیک بزنم. دستم بره تو جیب خودم. نمیخوام سربار باشم. جونگمینم داره کم کم بزرگ میشه. مخارجش بیشتر میشه.
اصلا نگام نکرد که موذب نشم. ولی کلمه سربار
که از دهنم دراومد یه جوری با اخم و غضب
برگشت نگام کرد که تو جام پریدم و سرمو انداختم پایین.
_غلط کردم.
_سربار و کوفت. من فقط تورو دارم. هر چی
دارم و ندارم بعد من واسه تو و این بچس. سربار؟ قرض؟ نشنوم دیگه.
زیر لب جواب دادم:
_چشم
_چه جور جایی مد نظرته؟
_یه جایی که بتونم نزدیکش خونه بگیرم. با
جونگمین سختم نشه. خیلیم بزرگ نبود نبود. فقط از بیکاری دیوونه نشم.
_همون اول بگو حوصلم از بیکاری سر رفته نگو
سربارم که بری رو اعصاب من؟
لبامو آویزون کردم و مظلوم گفتم:
_ببخشید.
نگاهشو باز داد به تلویزیون و با لحن آرومتری
گفت:
_وسایلتو جم کن. تا یه ماه دیگه کاراتو میکنم بری پیش مادربزرگت بمونی. خودتم میری دنبال جا واسه کافت. وقتی میخوای رو پای خودت وایسی باید از همون اولش رو پای خودت وایسی. فقط سرمایه کافتو میدم.
همچنان مظلوم تو مبل فرو رفته گفتم:
_چشم.
_پاشو غذای پسرمم آماده کن الاناست صداش
دربیاد.
پاشدم برم آشپزخونه که جونگمین صدام زد.
_ماما.
_جانم ماما؟
دستاشو گرفت طرفم که بلندش کنم.
_میخوام برم برات یام درست کنم.
برگشتم برم نق نقاش شروع شد. ناچار برگشتم
بغلش کردم. سرشو کرد تو گردنم و نفس کشید.
عاشق این کار بود. تو آشپزخونه خواستم بذارمش رو صندلیش که بازم شروع کرد نق زدن و گردنمو با دستاش کوچولوش محکم گرفت.
_تا حالا از این کارا نمیکردی جونگمین چی شده؟ من همینجام میخوام برات یام درس کنم._یام نه.
_یام چرا نه؟ پس چی؟ گرسنه بمونی؟ باید شام
بخوری فندقم.
باز شروع کرد نق زدن. داشتم کلافه میشدم. چرا
یهو اینجوری میکنه؟ مامانم در قابلمه رو گذاشت و برگشت طرفم.
_نشستی جلو بچه میگی میخوام برم. این چه
میفهمه تو تنها نمیری؟ ترسیده بچم. ببرش آرومش کن من شامشو آماده میکنم.
_اره فندقم؟ مامان که بدون تو جایی نمیره که. تو نفس منی نباشی که من میمیرم. جونگمینم ببین منو. میخواییم دوتایی بریم سفر. بریم پیش مادربزرگ. بریم دریارو ببینیم. دوس داری؟
سرشو از تو گردنم دراورد و مظلوم با چشای
درشت خیسش زل زد بهم.
_بمیرم نبینم اشکاتو. قربونت برم اینجوری بی
صدا گریه میکنی. نفس من.
تمااااام صورتشو بوسه بارون کردم تا صدای غش غش خندش بلند شد. ذوق میکردم از خنده هاش.
_حالا که خندیدی میای پایین شامتو آماده کنم؟
مادربزرگ خستس.
دوباره گردنمو چسبید و تو گردنم یه نه کشیده
گفت.
_من خسته نیستم تو برو بشین پیش بچت.
_چشم. ببخشید توروخدا مامان.
_برو ببینم. عههههه.
راه افتادم برم اتاقم که ببینم بخاطر اسباب بازیاش از بغلم میاد پایین؟
_بریم با تِدی قطار بازی کنیم؟
_تِدی.
_آره تدی.
_هووووم.
_هوم نه بله.
از بغلم دراومد ولی نشسته بود روی پام بازی
میکرد و نمیذاشت بلند شم. یه ربع بازی کرد
خوابید رو پام و زل زد بهم منتظر که بهش شیر
بدم._شیر الان نه. الان میخوام یام بدم. موقع خواب شیر میدم راحت بخوابی.
_یام نههههه.
زدم نوک دماغش.
_چرا یام نهههه؟
_شییییییییر.
_شیر نه. اول یام.
نزدیک بود بزنه زیر گریه که بلند شدم بغلش کردم بردمش بیرون که شامشو بدم. از وقتی غذای
کمکی میدادم بهش اولین بار بود بهونه میگرفتو
شیر میخواست.
_گریه نه فندقم. بریم ببینیم مادربزرگ داره چیکار میکنه؟
خودشو خزوند پایینتر سرشو گذاشت رو سینم و با مشت کوپولوش یواش میزد رو سینم که شیر بدم.
هر وقت گرسنش بود همین کارو میکرد.
_مامان شامش آمادس؟
_آره چرا؟ صبر نمیکنی سر میز بدی بهش؟
_نه داره اذیت میکنه گرسنشه.
یه بوسه رو سرش گذاشت و غذاشو ریخت تو
ظرفش. گرفتم و رفتم کنار بابا نشستم.
_بابا میشه شما بدی بهش؟ به شما نه نمیگه.
ظرفشو گرفت و همونجور که قاشقشو پر میکرد
گفت:
_چرا؟ نمیخوره؟
_میگه یام نمیخوام.
_مگه میشه یام نخوای؟ باید یام بخوری زود
بزرگ بشی بتونی مواظب مامانت باشی.
سرشو از رو سینم برنمیداشت. لباسمم گرفته بود تو مشتش. فقط بی میل و بی حرف غذاشو
میخورد.
هنوز نصف غذاشم نخورده بود که بلند
شد تو بغلم وایساد و باز سرشو کرد تو گردنم؟
بابا یکم نگران نگاهش کرد و گفت:
_چشه پسرم؟ چرا شامشو نمیخوره کامل؟
_تقصیر منه. مامان میگه نشستی جلو بچه گفتی میخوام برم فک کرده بدون خودش میخوام برم.
