دلم ریش شد از بغض بچم. کوک دهنشو باز کرد جواب بده که با آرنج زدم تو شکم سفتش که از دردش دولا شد و زودتر از اون گفتم:
_هنوز تخت نداره. بعدم باید وسایل خودشو فندقمو جمع کنه و بیاره اینجا. یکم طول میکشه.
مینگوک_وای آخ جووووون.
بعدم هیونگ گویان از اتاق رفت بیرون.
صدای بمشو زیر گوشم شنیدم و موهای تنم سیخ شد:
_پس اجازه ندارم تو اتاقت بمونم.
بدون اینکه برگردم یه نه کشیده گفتم و ادامه دادم:
_و یه سگ داری. پم.
جونگکوک_اره چطور؟
برگشتم طرفش و با چشای ریز شده پرسیدم:
_نژادش چیه؟
با افتخار و چشای براق گفت:
_دوبرمن.
چشام گرد شد. دوبرمن داره؟ بعد توقع دارم مینکوک نترسه.
_اونم نباید بیاری اینجا.
قیافش آویزون شد.
_چرا آخه؟
_چون بچه ها میترسن. مینگوک قبلا بهم گفته راجبش.
ناراحت و آویزون گفت:
_باشه میبرمش پیش نامجون هیونگ.
_خوبه.
بچه ها روی میز وسط هال ظرفای ناهارو گذاشته بودن. بعد ناهار کوک رفت و با رفتنش بچه ها از گردنم آویزو شدن که اجازه بدم تلویزیون ببینن.
و من توان نه گفتن به فندقامو نداشتم.
آخر هفته همه رو دعوت کردم و توی بالکن بساط باربیکیو راه انداختم.
البته برای آشنایی بیشتر خانواده تهیونگ و یون سوک باهم بود.
با هوسوک هیونگ داشتیم گوشتارو درس میکردیم و بقیه دور میز نشسته بودن و گرم صحبت بودن.
_هیونگ من میرم برنجا و نودلارو آماده کنم.
هوسوک هیونگ_برو حواسم هست.
داشتم میرفتم توی آشپزخونه که یکی رمز درو زد و اومد داخل.
همه که اینجا بودن. کی اومده یعنی؟
با ترس رفتم جلوتر و با دیدن جونگکوک با دوتا چمدون بزرگ نفسمو دادم بیرون.
_وای کوک ترسوندیم.
جونگکوک_عه. سلام. چرا ترسیدی؟ گفتم که آخر هفته میام.
_رمزو از کجا میدونستی؟
_تهیونگ هیونگ داد بهم.
اواسط هفته تماس گرفته بود و گفته بود قراره تختشو بیارن و الان یه تخت دونفره بزرگ تو اتاق کارش بود.
با بابا هنوز حرف نمیزدم ولی مامان در جریان رابطمون بود.
پارچه توی جاکفشی رو برداشتم و چرخای چمدوناشو تمیز کردم.
_اتاقتو که بلدی. لباس عوض کن بیا تو بالکن.
جونگکوک_چشم عشق جانم.
جلوی کش اومدن لبامو گرفتم و رفتم توی آشپزخونه.
آب برای نودل گذاشتم جوش بیاد و رفتم سراغ پلوپز. کاسه هارو پر کردم و گذاشتم تو سینی. نودلارو باز کردم که بریزم توی قابلمه دوتا دست حلقه شد دورم و تو گردنم نفس کشید.
_نکن جونگکوک. قلقلکم میاد. میخوام نودلارو آماده کنم.
کمرمو کشید کنار و گفت:
_من آماده میکنم. برنجارو ببر.
از خدا خواسته سینی رو برداشتم و رفتم تو بالکن. داشتم کاسه هارو میذاشتم روی میز که با حرف جونگمین خشک شدم:
_ماما؟ چرا بوی بابارو میدی؟
با هول گفتم:
_من؟ بوی بابارو میدم؟ مطمئنی؟
مینگوک_آره بوی بابارو میدی.
وای نه. دماغ و دهنش روی غده رایحم بود. عمدا اینکارو کرده.
سرمو بالا نیاوردم. کنار بچه ها نشستم و گفتم:
_باباتون تو آشپزخونس. الان اومد.
مادربزرگ_خوبه که اومده. دلم میخواست ببینمش.
لبخند بی معنی ای زدم و دوباره بلند شدم رفتم کنار هوسوک هیونگ. آخرین تیکه های گوشتو با قیچی تیکه کردم و گذاشتم روی میز.
هوسوک هیونگ همونطرف کنار یونگی هیونگ نشست و صندلی کنار من خالی موند.
جونگمین زیر گوشم آروم گفت:
_ماما؟ بابا دیگه پیشمون میمونه؟
_آره فندقم. میمونه.
جونگمین_آخ جووووون.
بعدم برگشت طرف مینگوک و دوتایی شروع کردن ریز ریز حرف زدن.
کوک با قابلمه رامیون اومد و گذاشتش وسط میز.
دوقلوها مسئولیت معرفی رو به گردن گرفتن. بعدم کوک نشست کنارم و اول برای بچه ها و بعد برای من نودل گذاشت.
مادربزرگ زیر چشمی و با لبخند نگاهمون میکرد و من استرس داشتم. میدونستم که زنگ میزنه و به بابا میگه.
هوسوک هیونگ_خب حالا که همه جمعیم دوره هم، یونگی هیونگم اوکی داده، چرا تاریخ عروسی معین نمیکنیم؟
لقمه پرید تو گلوی یون سوک و به سرفه افتاد. تهیونگ زد پشت کمرش و یونگی هیونگ لیوان آب داد دستش.
یونگی هیونگ_هول نکن. هنوز فقط حرفشه.
