part32

810 204 47
                                    

سلام به روی ماه نشستتون
خب از اونجایی که من داخل رختخوابم و گیج خوابم پس بدون حرف اضافی بریم برای داستان.
دوسش داشته باشید💜🌈

☆☆☆☆☆☆☆
با بوی غذایی که توی بینیش پیچید از خواب بیدار شد.
روی تخت نشست و بو کشید.

چقدر این بو براش آشنا و خوشایند بود.
با دستش موهای آشفتشو مرتب کرد و از روی تخت بلند شد.
وارد سالن شد و همچنان بو میکشید.

ت:چه بوی خوبی راه انداختی.
جیمین که رو به گاز ایستاده بود و نمیتونست پشتش رو ببینه با صدای تهیونگ غافلگیر شد ، خواست برگرده که چند تیکه روغن روی دستش پرید.

+آخخخخخ
ت:چی شد؟!!!

+هیچی، چیزی نشد یهویی صدام کردی ترسیدم.
تهیونگ با عجله سمتش اومد و دستشو گرفت.

ت:بزار ببینم نسوختی؟
جیمین فقط به بهت نگاش میکرد. براش توجه نشون دادن تهیونگ هم عجیب و هم شیرین بود.
تهیونگ دستشو ول کردو سمت یخچال رفت یه تیکه یخ برداشت و دوباره پیش جیمین برگشت.
با احتیاط یخ رو روی سوختگی گذاشت.

جیمین که یکم سوزش حس کرد دستشو عقب کشید.
تهیونگ محکمتر نگهش داشت:وایسا تکون نخور مگه بچه ای...
جیمین با لبخند مهربونی نگاش کرد.

تهیونگ یک لحظه سرشو بلند کردو با جیمین چشم تو چشم شد.
ت:چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی.

سرشو تکون داد:هیچی همینطوری یاد روزی افتادم که دستت سوخته بود همچین بغض کرده بودی.

ت: من؟!!!!!کی؟
+وقتی برای اولین بار میخواستی استیک بخوری.

ت:واقعا!!!!چقدر بد که هیچ کدوم از خاطراتم یادم نمیاد.
+اشکالی نداره میتونیم با هم خاطرات جدیدی بسازیم.

تهیونگ چند ثانیه تو سکوت به جیمین نگاه کرد.
به خودش اومد دید قلبش داره تند میزنه.
چند باری پلک زد و یهویی دست جیمینو ول کرد.

ت:فکر کنم سوزشش خوب شده باشه.
+هوم دستت درد نکنه.
آخ برم الان استیکا میسوزه.
سریع سمت گاز رفت و بالا سر تابه ایستاد.

تهیونگ سرشو خاروند:من الان باید چیکار کنم.
+در چه موردی؟
ت:خب تو داری غذا رو آماده میکنی منم دلم میخواد کمک کنم.
حیمین به ظرفا اشاره کرد.

+خب میتونی میزو بچینی.
تهیونگ ظرفا رو برداشت و مشغول چیدنشون روی میز شد.

جیمین خندید:خوبه این یه چیزت با تاتا فرق میکنه.
تهیونگ سوالی نگاش کرد.

جیمین شونشو بالا انداخت:خب تاتا معمولا هیچ کاری نمیکرد، اگرم کاری میکرد صد در صد خرابکاری میشد.

کلا خیلی بچه تنبلی بود ولی تو برعکسشی.

ت:از کجا معلوم شاید منم مثل اون شدم
جیمین سرشو سمت تابه گرفت و با صدای آروم و ناراحتی گفت:من که از خدامه.

(روباه کوچولوی من) my littel fox🦊Where stories live. Discover now