part 1

506 70 7
                                    

از زبان نویسنده:

-      بابا ... خواه..خواهش میکنم ...مامانو... ول کن .. باور کن که ...دی ..دیگه به..اون مدرسه...ن...نمیرم .

# خفه شو پسره ی حرومزاده . مگه نگفتم باید به جای این مسخره بازیا بری و کار کنی و پول در بیاری ها؟؟؟ من الان پول اون هیچول رو چجوری بدم؟

پسرک با ترس به اتاقش رفت و در کمد کوچک چوبی اش را باز کرد و از توی جیب تنها لباسش چند هزار وونی که پس انداز کرده بود را برداشت و خواست در کمد را ببند که صدای جیغ زنی گوش در و دیوار خانه را کر کرد. با ترس و دست هایی لرزان آرام آرام به طرف در تنها اتاق خانه قدم برداشت و از آن خارج شد که چشم های ابری اش روی جنازه خونین مادرش و سپس به دست های خونی پدرش که چاقوی اشپزخانه را در خودش جای داده بود لغزید . از روی ناباوری سرش را تکان داد و روی زمین افتاد چشمان قشنگش شروع به باریدن کرد که در خانه کهنه بشدت باز شد و برادر بزرگترش وارد خونه شد که اون هم چشماش به مادر خونی اش گره خورد . ولی یونها با عصبانیت به طرف پدرش رفت و مشتی بر دهان او زد که پدرش هم به خودش آمد و طبق معمول شروع به کتک زدن یونها کرد .

یونگی که با صدای داد و فریاد پدرش و برادرش به خودش آمده بود با پاهایی لرزان از روی زمین بلند شد وبه طرف آنها رفت و در تلاش بود که انها را از هم جدا کند یا بهتر است بگویم پدرش را از برادر ۱۵ ساله اش جدا کند تا نگذارد او بیشتر کتک بخورد که البته ناگفته نماند در این میان پدرش هم کم او را کتک نزد.

بالاخره بعد چندین دقیقه پدر بی رحم دست از کتک زدن آن دو پسر برداشت و با برداشتن پول های یونگی بیرون رفت .

یونگی و یونها که هر دو تمام استخوان هایشان درد میکرد با یاد آوری چیزی سیخ از روی زمین بلند شدند . بله آن ها یاد مادرشان افتادند که نیمه جان روی زمین افتاده بود . یونها با آخرین توانی که در جان داشت مادر ضعیف و لاغرش را کول کرد و رو به یونگی گفت: یونگیاا تو خونه که پولی نداریم بروبه این آدرس به صاحب این خونه بگو که جینا حالش بده و پول نداریم ازشون ۲۰ هزار وون پول قرض بگیر و بگو که یونها پولتونو بر می گردونه . منم مامانو میبرم بیمارستان .

یونگی: اما اونجا خونه کیه؟

یونها: خونه پدری مامان .

و فرصتی به یونگی نداد و بدو بدو از خانه خارج شد . و البته که کسی به ان زن زخمی و پسرک ۱۵ ساله اهمیتی نمیداد بالاخره آنها تو محله های زاغه نشین سئول زندگی میکردن و این اتفاق ها کاملا عادی بود .

my heroWhere stories live. Discover now