part 2

330 58 3
                                    

با شنیدن صدای خواهش های یونها از خواب پرید . هنوز گیج بود که صدای یونها رو شنید: اوما اوما خواهش میکنم اوما لطفا طاقت بیار تو تو نباید ترکمون کنی  . اومااا.
آروم و با شک به یونهایی زل زده بود که داشت مادرش رو تکون میداد و بهش التماس میکرد که زنده بمونه که ترکشون نکنه که بدبخت ترشون نکنه .
چهار دست و پا به اونطرف مادرش رفت و مثل یونها شروع به گریه و زاری کرد : اوما .. اوما .. خواه...خواهش میکنم .. بیدار شو...بگو که هن...هنوزم شبا ...نوازشمون ..میکنی ..اوما ...منو..داداش...بدون تو دیگه...نمیتونیم .. ادامه بدیم .

و همونطور دو برادر باهم گریه می کردند و از مادری که دیگه نفس نمی کشید خواهش می کردند که ترکشون نکنه .
به طور ناگهانی در اتاق کوبیده شد و صدای بلند پدرشون توی اتاق پیچید: هوی حرومزاده ها چتونه چرا داد میزنید تف تو روتون عوض اینکه برید سرکارتون نشستید کنار مادر جندتون که چی بشه ها؟

یونها: مامان من جنده نیست . اون مرده میفهمی؟ تو کشتیش . توووو
مرد ناباور به جسد زن خیره شد و دو دستی بر سرش کوبید : ای وایییی بدبخت شدم من حالا چه خاکی تو سرم بریزم .
یونگی و یونها از عکس العمل پدرشون ترسیدن ولی برای یه لحظه فکر کردن که هنوزم خانواده کوچیکشون براش ارزشی داشت و هنوزم مادرشون رو دوست داشت . که البته حرف بعدی پدرش مثل پتکی بود که به سرشون کوبیده شد .
# ای وای من الان پول قبر رو از کجا گیر بیارم پول مراسم رو از کجا گیر بیارم . اخه الانم وقت مردن بود؟
یونها که از شنیدن اون حرفا عصبانی شده بود از جاش بلند شد و با دسته طی که گوشه اتاق بود به طرفش رفت و یکهو اون رو به شونه مرد کوبید . مرد که دردش اومده بود عربده ای زد و یقه یونها رو کشید و اونو به دیوار کوبید و مشتی بر دهنش زد یونگی هم که حرفای پدرش عصبانیش کرده بود بلند شد و به طرف اونها رفت تا حتی شده فقط یک مشت بتونه به شکم مردی که اسم خودش رو پدر گذاشته بود بزنه دو پسر و پدر باهم درگیر شده بودند و همدیگر را میزدند و البته که زور اون دو پسر به اون مرد گنده نمیرسید و خب بازم اونا بیشترین کتک رو خوردند .
مرد بعد چند دقیقه اونها رو ول کرد و به طرف جسم سرد همسرش رفت و موهاش رو گرفت و روی زمین کشید و به طرف حیاط برد که یونگی و یونها هم با وجود درد وحشتناکی که داشتن سعی میکردند خودشون رو به پدرشون برسونند . مرد موهای زن رو ول کرد و به طرف بیلی که روی زمین حیاط افتاده بود رفت و حیاط خاکی رو شروع به کندن کرد که همزمان حس کرد مشت بیجونی به پهلوش خورد :- دا..داری ..چیکار..میکنی . و دیگه نتونست ادامه بده چون بیلی بود که به شدت به شکمش خورد و یونگی رو روی زمین پرت کرد .

مرد بی رحم به طرف دو پسرش رفت و بازم این دفعه با بیل شروع به زدن اونها کرد . و بعد مدتی که فهمید اونا دیگه حتی نای در آوردن صدا هم ندارن ولشون کرد و دوباره مشغول کار خودش شد .
هر دو پسر خون از سر و رویشان می بارید . گویی که هردو سرچشمه خون بودند . تمام استخوان هایشان از سرمای پاییز و از درد گز گز می کردند . سوزش ترک های روی صورتشان و دست هایشان که حاصل سرمای بی انتها بود انگار کم بود که بازهم باید درد را تحمل می کردند آخر اصلا مگر چند سالشان بود ؟ خدایی که مادرشان می گفت وجود دارد پس کجاست که ببیند دو بچه ۱۵ و ۱۱ ساله که هنوز داغدار مرگ مادرشان هستند اینگونه پدرشان روی زخم هایشان نمک می پاشد.
مرد بعد کندن قسمتی از زمین جنازه همسرش را کشید و توی گودالی که خیلی هم عمیق نبود انداخت و سپس همینطور رویش خاک ریخت تا وقتی که دیگر اثری از جسد نماند و همانطور بی تفاوت راهش را کشید و رفت گویی که الکل و مواد کل مغزش را جویده بودند که یادش نمی آمد این زن که الان به خواب ابدی فرو رفته همان همسر زیبایش است همانی که مرد حاضر شد در روی پدر و مادرش بایستد تا با همان زنی که عاشقش بود ازدواج کند و این وسط یونها مانده بود که چرا یکهو همه چیز از هم پاشید تا وقتی که شش سالش بود در خانه ای بزرگ و قشنگ زندگی می کردند پدرش شرکتی داشت و مادرش هم غذا ها و خوراکی های رنگارنگ درست می کرد و هردو در هر لحظه قربان صدقه بچه هایشان می رفتند . تا اینکه کتاب زندگیشان قسمت های تاریک را ورق زد و به آن هم عادت کرد پدرش ورشکست شد و بدهکاری هایش بالا آورد آنها خانه را فروختند و به یک خانه کوچکتر رفتند و البته که همه بدهکاری ها صاف نشد پس باز هم آن خانه را فروختند همراه خیلی از اساس های زندگیشان حتی خیلی از اسباب بازی هایش فروخته شد و به این خانه کذایی آمدند و باز هم موج شروع بدبختی ها . پدرش به الکل و مواد روی آورد و زن و بچه هایش را که روزی عاشقشان بود را کتک میزد و آنها را سر کار میفرستد و خودش هم پول هایی که دسترنج آنها بود را خرج میکرد از آن موقع به بعد تا الان زنگیشان همانطور ورق خورده و انگار که همینطور هم ورق خواهد خورد .
###################################### یعنی خدا شاهده اصن باورتون نمیشه خودمم نمیدونم دیگه چطوری نوشتم 😂
الان اخه وسط امتحان اقتصاد کل بچه های کلاس دارن اقتصاد میخونند بعد منم که خیر سرم خرخون کلاس دارم فیک مینویسم کلا فاز درک نشدنی ای دارم من . میدونم فیک داره آروم پیش میره ولی گر صبر کنید ته و کوک هم وارد شوند ‌.
مرسی که میخونیدش

my heroWhere stories live. Discover now