part 15

217 35 7
                                    


باهم جلوی پاساژ خیلی بزرگی پیاده شدند و وارد شدند نوری که از برق دکوراسیون داخلی پاساژ و مغازه ها ساطع می شد رسما قابلیت اینو داشت که چشمای یونگی رو کور کنه .

+یونگیاااااا به نظرت برای پدرم چی بخرم؟

-عاممم خب هر چی که دوست داره یا مثلا چیزی که نداره.

+اومم خب اون تقریبا همه چیزایی که به ذهن من میرسه رو داره ولی چیزی که خیلی دوست داره ساعته .

-ساعت؟

+اره میدونی اون همیشه عاشق اینه که ساعتشو با کت و شلوارش ست کنه .

-خب به نظرت ساعت واسه پدرت یکم ساده نیست؟

+چرا باید ساده باشه؟ بابام تا حالا ساعتی که رگه های از الماس داشته باشه نداشته پس میخوام اولین نفری باشم که میخره براش .

-شوخیت گرفته؟؟؟؟؟ ساعت الماسی ؟؟؟؟ اصلا مگه وجود داره؟؟؟؟؟

+معلومه که وجود داره یونگیا ما الان تو قرن ۲۱ هستیم چرا نباید همچین ساعتی وجود داشته باشه؟

-خب حتی اگه وجود داشته باشه هم که تو نمیتونی بخریش .

+چرا نتونم ؟ در ضمن من که الماس خالص نمی خرم گفتم فقط رگه های از الماس .

-خب باشه بریم .

هر دو سوار آسانسور شدند و به طبقه هفتم رفتند . 

وارد ساعت فروشی شدند و تهیونگ ساعت مد نظرش رو به فروشنده گفت و اون چند تا ساعت با طرح های مختلف آورد همونطور که تهیونگ داشت انتخاب می کرد یونگی هم تمام تلاشش رو می کرد که فکش رو کنترل کنه تا یهویی باز نشه و آبروش نره در این بین نگاهش به ساعت نقره ای افتاده که طرح خیلی زیبایی داشت دستش رو دراز کرد که یه نگاهی بهش بندازه که صدای فروشنده از جا پروندش : آقا لطفا وقتی قرار نیست بخریدش بهش دست نزید کثیفشون می کنید .

تهیونگ سرش رو به طرف یونگی چرخوند و یونگی با ببخشیدی سرش رو از خجالت پایین انداخت آقایی که اونطرف مغازه بود و ساعتی رو در دست داشت با شنیدن این حرف فروشنده گفت: ببخشید یعنی منم نمی تونم این ساعت رو تو دستم بگیرم ؟

فروشنده چشماش با شنیدن این حرف گرد شد و سریع به حرف اومد : خواهش می کنم آقا این چه حرفیه که می زنید معلومه که می تونید ساعت رو در دست های مبارکتون بگیرید من منظورم این آقا بود .

یونگی با شنیدن این حرف از فروشنده بغضش رو قورت داد و به حرف اومد: یعنی چی؟ چرا این آقا میتونه ولی من نه مگه من و اون چه تفاوتی باهم داریم؟

فروشنده : یه نگاه به ایشون بنداز بعد یه نگاه به خودت اونوقت تفاوتتون رو می فهمی . بعد رو به شاگردش کرد و گفت : هی پس بعد رفتن این آقا کف مغازه رو تمیز طی بکش .

my heroWhere stories live. Discover now