بدون اینکه به اتاقش حتی نگاهی بندازه به طرف خروجی عمارت رفت تا بره از اون خرابه چند تا وسایلی که داشت رو برداره و بیاره.
ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شد . از اتاقش خارج شد و به طرف دستشویی رفت بعد شستن سر و روش به طرف میز غذا خوری رفت که دید توی ظرفی مقداری نون پفدار روی میز گذاشته شده به طرف دیواری که کاغذی روش چسبونده شده بود رفت که دید لیست صبحانه و ناهار و شام روزانه شون هست به لیست غذای یکشنبه نگاه کرد که دید اسم این نان پفدار نان کره ای هست که هر نفر باید یکی برداره و بعد خوردن اون به طرف عمارت اصلی بره و وظایفش رو شروع کنه و البته که ساعت شروع ۶ و ۳۰ دقیقه بود و خدمه درست باید راس ساعت حاضر می شدند وگرنه از حقوقشون کم میشد . یونگی روی یکی از صندلی ها نشست و یک نان کره ای بزرگی برداشت و شروع به خوردنش کرد . طعم لذیذ نان که داخل دهنش حس شد چشماش رو از لذت بست بافتش انقدر نرم بود که انگار زبونت رو نوازش میداد . بعد خوردن به طرف در رفت و از عمارت پشتی خارج شد سپس وارد عمارت اصلی شد که خدمه های خانم رو در حالی که گردگیری میکردند دید در اصل اونها باید تا ساعت ۸ صبح کل خونه رو تمیز میکردند چون اون زمان خانواده کیم از خواب بیدار میشدند و خانم کیم هم که حساس بود نباید گرد و خاکی رو روی هیچکدوم از وسایل خونه میدید وگرنه باید کسی که در وظیفه اش کوتاهی کرده یکماه بدون حقوق کار میکرد و یونگی هم که همچین چیزی رو اصلا نمیخواست زود به طرف طی و سطل آب رفت و شروع به تمیز کردن پارکت ها کرد . چند دقیقه به هشت مانده بود که همه خدمه ها در دو صف در اطراف پله هایی که به بالا میرفت جمع شدند درست راس ساعت ۸ در سه تا از اتاق خواب ها باز شد و خانم و آقای کیم به همراه کیم تهیونگ پسر جوانشان از اتاق ها خارج شدند . بعد از سلام کردن به هم پایین آمدند و خدمه ها تعظیم کردند و باهم صبح بخیر گفتند و آنها هم با لبخند ساده و سر تکان دادن به طرف میز غذا خوری بزرگی که در گوشه ای از پذیرایی قرار داده شده بود رفتند . یونگی اول فکر کرد که حتما این ها خیلی دور از هم خواهند نشست ولی بر خلاف تصورش پدر روی اولین صندلی و مادر در طرف راست پدر و پسر هم در طرف چپ پدر نشست و با حرف زدن و خوش و بش مشغول خوردن صبحانه شدند . خب صادقانه یونگی فکر میکرد که مثل این دراما ها قراره هر سه نفر خانواده در سرد ترین حالت ممکن دور از هم بشینند و فقط صبحانه بخورند نه اینکه کنار هم بشینند و با یکدیگر خوش و بش هم کنند در همین افکار غرق بود که سنگینی نگاهی رو روی خودش حس کرد و دقت که کرد دید تهیونگ با حالت گیجی بهش نگاه میکنه و اونوقت بود که یونگی متوجه شد همه خدمه سرکار خودشون رفتند و خودش عین بز به اون خانواده خوشبخت زل زده . شرمنده لبخند خجالتی زد و تعظیم کرد و رفت به سراغ کار بعدیش که شستن ظرف های صبحانه بود .
بعد خشک کردن دستاش باید میرفت و اتاق تهیونگ رو هم مرتب میکرد .
از پله های عمارت با سطل آب بالا میرفت و البته که سر هر سه تا پله وایمیستاد و نفسی تازه میکرد و خب اون از بچگی به خاطر سوتغذیه بدن ضعیفی داشت و این حجم از خستگی برای اون طبیعی بود.
YOU ARE READING
my hero
Randomاسم فیک : قهرمان من کاپل : کوکگی (یونگی و کوک . کوک تاپ ) تهگی (ته تاپ) نویسنده: maia ژانر : غمگین . عاشقانه . به احتمال زیاد اسمات نداشته باشه . روز مره ای .