تهیونگ که متوجه حال بد یونگی شده بود سر برگردوند و به جایی که یونگی نگاه می کرد چشم دوخت ولی متوجه نشد که چرا یونگی باید با دیدن اون خانواده اینطور گریه اش بگیره ولی لحظه ای این فکر به ذهنش رسید که شاید یاد خانواده خودش افتاده که اینم فکر احمقانه ای بود به نظرش چون اون هر روز چند تا خانواده این مدلی می دید و مطمئنا قرار نبود سر هر خانواده گریه اش بگیره .
نگاهی به یونگی انداخت که دید آروم داره اشک میریزه خواست چیزی بگه که دید یونگی بشدت سرش رو برگردوند و دستشو جوری زیر چونه اش قرار داد تا چهره اش دیده نشه و نگاه تهیونگ دوباره روی اون خانواده نشست که دید مرد میانسال به میز اونا نگاه میکنه دستپاچه لبخندی زد و برگشت که یونگی رو دید سر به زیر بلند شده
+یونگیا چی شد یهو؟
-هی...هیچی..ممنون ...بابت ...دعوتت...من...بر...می...گردم.
پول غذاش رو روی میز گذاشت و بدو بدو از رستوران خارج شد و تهیونگ شوکه فقط تونست پیشخدمت رو صدا بزنه و پول غذای هر دوشونو پرداخت کنه و دنبال یونگی بیرون بره .
کل محوطه رستوران رو دنبال یونگی گشت و وقتی نتونست پیداش کنه از رستوران خارج شد و خیابون ها و کوچه های اطراف رو دنبال یونگی گشت تا اینکه بالاخره تونست جسم جمع شده کوچیکی رو گوشه دیوار ببینه که بی شباهت به جسم یونگی نبود . به طرف اون رفت و دو زانو جلوی اون نشست با دو تا دستاش صورت یونگی رو گرفت و به طرف خودش برگردوند با دیدن چشمای خیس سیاهش سقوط چیزی رو توی قلبش حس کرد اون یه بار هم خودش باعث ریزش این اشک ها شده بود پس چرا اون موقع هیچ دردی رو حس نکرد البته شاید هم حس کرد فقط قدرت حس های انتقام و بی اعتمادی و بدبینی بیشتر از اون درد بود .
+یونگیا چرا گریه می کنی؟
-...+میشه جواب بدی؟
-...
+باشه جواب نده اصلا من همینجا می مونم توهم هر چقدر دلت خواست می تونی گریه کنی .
باز هم یونگی جوابی نداد و تهیونگ همونطور که نشسته بود یونگی رو بغل کرد و سرش رو توی سینه محکم و گرمش فشرد و ناخودآگاه بوسه ریزی روی موهای مشکیش نشوند .
بعد از چند دقیقه یونگی خجالت زده سرش رو بلند کرد و با چشمای سیاهش به چشمای قهوه ای تهیونگ خیره شد . هم زمان هر دو از شدت زیبایی طرف مقابلشون تنها به قورت دادن اب دهنشون اکتفا کردند یونگی کم کم رنگ گونه هاش به سرخی می رفت و میخواست که این خیره شدن رو تموم کنه چون مطمئن بود که اگه نگاهش رو از تهیونگ نگیره قراره بیشتر از قبل عاشقش بشه ! درسته یونگی پسر رعیت زاده داستان ما عاشق شده بود اونم عاشق اشراف زاده ای که هر کاری کرد تا یونگی جلوی چشماش نباشه اون لحظه برای اولین بار یونگی توی دلش یه آرزو برای خودش کرد اونم این بود که برای یکبار هم که شده زندگیش مثل دراما ها بشه و تهیونگ عاشقش بشه .
YOU ARE READING
my hero
Randomاسم فیک : قهرمان من کاپل : کوکگی (یونگی و کوک . کوک تاپ ) تهگی (ته تاپ) نویسنده: maia ژانر : غمگین . عاشقانه . به احتمال زیاد اسمات نداشته باشه . روز مره ای .