سه سال بعد*
سه سال از وقتی که برادرش جلوی چشمانش مرد گذشته بود. سه سال از وقتی که فقط دو دست لباسش را جمع کرد و پولهای پس اندازش را برداشت و همراه کول پشتی اش از آن خانه فرار کرد گذشته بود و حالا آواره کوچه خیابان شده بود . صبح ها و ظهر ها کار میکرد و شب ها هم وارد یکی از ساختمان های محله بیونگ (فرضی هست) که در یک زلزله خراب شده بود میشد و آنجا میماند ولی باید به دنبال یک جای مناسب میگشت .
از زبان یونگی:
همینطور داشتم یکی یکی آگهی ها رو میخوندم که رسیدم به یه اگهی درست و حسابی انگار به یه خدمتکار نیاز داشتند که بشوره و بسابه و البته میتونست شبا هم تو همون عمات بمونه و خب انگار حقوق توپی هم داشت و من کی باشم که همچین فرصتی رو بخوام از دست بدم؟خیلی سریع سوار یه تاکسی شدم و به مرد گفتم که منو به اون مکان ببره .
وقتی رسیدیم پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم به طرف عمارت که برگشتم . اووووه عجب عمارتیه ایول بابا مردم چه شانسی دارن به خدا با پول یه کاشی اینا من میتونستم مامانمو و داداشمو نجات بدم . هعی تف تو این زندگی حداقل خدا کنه اخر این زندگی نکبت بارم درست و حسابی باشه .
دستی به موهام کشیدم و به طرف در عمارت رفتم . زنگ در رو زدم که خانمی جواب داد : بفرمایید با کسی کار داشتید؟- عام.. راستش ..رو..ب.بخواید..من..واسه...استخدام..اومدم.
#بفرمایید تو .
هوف نمیدونم انگار متوجه لکنتم نشد یا اصلا براش اهمیتی نداشت . در رو کنار زدم و وارد شدم اوووف بابا حیاطو نگاه چه گلای قشنگی اون آبشارو ببین لعنتی اینجا هم خونه اس؟
به طرف در رفتم که خانمی در رو باز کرد بهش سلام کردم و ایشون منو به اتاقی راهنمایی کردن از خجالت و استرسی که گرفته بودم حتی سرمم بلند نکردم که ببینم داخل خونه چجوریه . در زدم و وارد شدم سرم رو بلند کردم که پسر جوون خوشتیپی رو دیدم که روی صندلی و پشت میز نشسته بود و از سر و روش میبارید که خلافکار باشه . وای خدا نکنه وارد عمارت باندای مافیا شدم؟؟؟
صدای اون مرد منو به خودم آورد .
×سلام من جئون جونگ کوک هستم بادیگارد شخصی ارباب عمارت و مسئول استخدام نیروی جدید . لطفا خودتون رو معرفی کنید.- سلام .. م..من..مین یونگی...هس..هستم...۱۷..سالمه..و.پدر و مادرم...مردن..و..من...به...دنبال..کار...هستم...نظافت و ...تعمیر...کردن..وسایل...بلدم...نوشیدنی...گرم..هم ...بلدم.. درست..کنم.
# خب یونگی چرا با لکنت حرف میزنی؟
-خب...یه ..اتفاقی..تو..بچگیم..افتاده که ...باعث..این...لکنت..شده..البته...وقتایی..که..نترسم...یا استرس... نداشته ...باشم ...زیاد...لکنت..ندارم.
# خب چون تو قرار نظافت کنی نیاز زیادی به حرف زدن نداری پس در نتیجه لکنتت باعث نمیشه خللی تو کارت پیش بیاد فقط احیانا طلبکار یا هر کسی یا چیزی که باعث شر بشه رو نداری؟
- نه آقا
#باشه پس تو استخدامی هر روز باید کف خونه رو طی بکشی و اتاق ارباب جوان رو مرتب کنی و همینطور باید ظرف ها رو تمیز بشوری و مراقب باشی که تو این سه مورد همیشه کارتو خوب انجام بدی چون خانم کیم بشدت روی تمیزی حساس هستند . ماهی هم ۵۰۰۰۰۰ وون در آمدت هست که البته میتونی تو یکی از اتاق های عمارت پشتی بمونی و خورد و خوراکت هم که از اینجاس . حالا قرارداد رو امضا میکنی؟
-عاا..بله آقای...جئون ..ممنون.
# خب بیا اینجا رو امضا کن و بقیه راهنمایی های لازم رو هم از ساشا همون دختری که تو رو اینجا آورد بگیر.
- بفرمایید ..خیلی...ممنون
#خواهش میکنم.
از دید نویسنده :
از اتاق خارج شد و لبخند بزرگی از خوشحالی زد که باعث شد لثه های قشنگش دیده بشند به روبه روش که نگاه کرد دید پسر جذابی هم داره با لبخند بهش نگاه میکنه . اولین چیزی که بفکر یونگی رسید این بود که خدا کل جذاب ها رو تو این خونه فرستاده . پسر جلو اومد و دستشو به طرف یونگی دراز کرد :
÷ سلام من جیمینم خواهر زاده خانم کیم . افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟- عام..خب..من..می..مین..یونگی..هستم.
÷یونگی خیلی از آشناییت خوشبختم . من۲۲ سالمه تو چند سالته؟
- من..۱۷ ...سالمه
÷یونگی میدونستی لبخندات خیلی شیرینن؟
-چی؟؟
÷میگم لبخندات خیلی قشنگ و شیرینن و باعث میشن خوشگل تر از قبل دیده بشی .
- عاا ..م..من اونقدرام..خوشگل..نیستم.
÷ یاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا تو چطور به خودت میگی خوشگل نیستی؟ اصلا تو آینه خودتو دیدی؟
-ممنون..جیمین...شی. ولی..فکر...نکنم...به...جذابی...شما...باشم .
÷مرسی کیوتم . دیگه منو جیمین شی صدام نکن میتونی هیونگ صدام کنی .
یوننگی بغضی که با شنیدن کلمه هیونگ به گلوش چنگ انداخته بود رو قورت داد و جواب داد:
-عام...چ...چشم...هیونگ÷خب من دیگه میرم بیرون خدافظ سوییتی
-خداحافظ
جیمین رفت ولی یونگی هنوز متعجب آنجا ایستاده بود البته که تعجب هم داشت مگر تا حالا چند نفر به او گفتند بودند کیوت یا سوییت یا خوشگل که این چیزا الان عادی باشه براش؟ هر چند زیاد از طرز نگاه جیمین خوشش نمیومد ولی خب به خاطر کارش که تو این عمارت بود مجبور بود تحملش کنه . البته از جیمینم ممنون بود که درکش کرده بود و راجب لکنتش ازش سوالی نپرسیده بود.
به طرف ساشا رفت و از اون راهنمایی خواست ساشا هم خیلی با حوصله همه جای خونه رو نشونش داد و وظایفش رو یکبار دیگه بهش گوشزد کرد و بعد اون رو به طرف عمارت پشتی هدایت کرد و بعد از دادن کلید یکی از اتاق ها یونگی رو تنها گذاشت .
YOU ARE READING
my hero
Randomاسم فیک : قهرمان من کاپل : کوکگی (یونگی و کوک . کوک تاپ ) تهگی (ته تاپ) نویسنده: maia ژانر : غمگین . عاشقانه . به احتمال زیاد اسمات نداشته باشه . روز مره ای .