part 7

259 49 16
                                    

از روی تخت بلند شد و به طرف جیمین رفت و درست توی یک قدمیش وایساد. جیمین تعجب کرده بود و یونگی با لبخند و چشمای مشکی کشیده اش درست عمق قلب جیمین رو هدف قرار داده بود . یونگی دست هاش رو به طرف پیرهن جیمین برد و دو تا از دکمه هاش رو باز کرد که سینه خوشفرم جیمین و ترقوه هاش در معرض دید قرار بگیرند. جیمین ناخود آگاه دستاش رو دور کمر یونگی حلقه کرد و اون رو جلوتر کشید و از بالا به چشم های شفاف یونگی دوباره و دوباره خیره شد که کم کم نگاهش به لبهای سرخ رنگ یونگی گره خورد . سرش رو پایین آورد که...

-یااااا جیمینا چرا رفتی تو هپروت؟ هی با توام .

با تکون خوردن دستای یونگی جلوی چشماش به خودش اومد و از افکاری که ته مغزش جولان میدادن خجالت کشید

÷عاا.بله یونگی؟

-میگم به نظر من با این لباس خیلی خوب میشی نظر خودت چیه؟

÷عام . عالیه پس همینو میپوشم.ممنون که کمکم کردی.

-خواهش میکنم . من دیگه برم خداحافظ.

÷عامم. باشه پس خداحافظ.

از در خارج شد و به طرف طبقه پایین رفت .

از دید تهیونگ:

یعنی از طرف کی اومده این پسره؟؟‌ چرا اصلا اومده؟؟ یعنی اینم اومده تا حال و روز منو ببینه بعد بیاد عاشقم شه بعدشم مثل اون جیا نصفی از پولامو به اسم بدهی بالا بکشه و بزنه به چاک ؟
ولی از حق نگذریم چرا انقد کیوته؟ اصلا امروز که یه لحظه با تعجب بهم نگاه کرد دلم یجوری شد ولی ولش اونم مثل جیاس میخواد با قیافه مظلومش گولم بزنه . باید به شیم بسپارم تا ته و تو(همون زیرو و رو نمدونم درست نوشتم یا غلط) این پسره رو در بیاره
از اتاق بیرون اومدم که یونگی رو دیدم داشت از پله ها پایین می رفت .

+هی داری کجا میری ؟

-عام...ار..ارباب..جوان..دا..دارم...میرم..پایین.

به وضوح ترس رو از چشمای مشکیش حس میکردم .

+چرا انقدر ترسیدی؟

-خ...خب...شما...یهویی...اومدید...بعد...من...ترسیدم.

+که اینطور . کاری باهات ندارم میتونی بری .

از دید نویسنده:

چند ماه از وقتی که یونگی پا به اون عمارت گذاشته بود میگذشت و خب هیچ خطایی ازش سر نزده بود و هنوز اخراج نشده بود و همه چیز خیلی آروم و عادی بود البته به غیر از این سه تا دوست . یونگی عمیقا حس میکرد که نمیتونه فازشونو درک کنه یکیشون بدون هیچ حرفی ساعت ها بهش زل میزد و اون یکی هم همش بهش بی اعتماد بود و تا میتونست باهاش خشک برخورد می کرد از اون طرفم جیمین نهایت توجه رو بهش می کرد به طوری که گاهی یونگی حس می کرد جیمین اونو با یه دختر اشتباه گرفته .
صبح زود مثل همیشه از خواب بیدار شد و بعد خوردن صبحونه به طرف عمارت رفت این هفته سرشون بشدت شلوغ بود چون که تولد ارباب عمارت یعنی آقای کیم نزدیک بود .

my heroWhere stories live. Discover now