part 10

274 42 25
                                    

اون شب یونگی از این ناراحت بود که اونطوری با تهیونگ حرف زده و تصمیم گرفت که فردا یه دسته گل براش بخره و ازش عذر خواهی کنه .

صبح طبق معمول اولین کاری که انجام داد طی کشیدن پارکت ها بود و سپس بعد از صبحانه ظرف ها رو شست و همزمان دسته گلی که آنلاین سفارش داده بود به دستش رسید و نگاهی به دسته گل انداخت و از پله ها بالا رفت در اتاق تهیونگ رو به صدا درآورد بعد از اجازه تهیونگ وارد اتاق شد.

-س..سلام...ار...ارباب...جوان.

+سلام . یونگی چی شده؟ دیروز که تند تند هر چی دلت میخواست میگفتی و خبری از لکنتت نبود؟ الان موش زبونتو خورده؟

-ن..نه..ارباب ..جوان...اومدم...باهاتون...حرف..بزنم.

+بیا بشین .

یونگی روی کاناپه ای که گوشه اتاق بود نشست و با استرس دست هاش رو توی هم مشت کرده بود البته که از تهیونگ نترسیده بود اون فقط می ترسید که تهیونگ بازم بهش گیر بده و بخواد که اخراجش کنه و اونوقت بود که به معنای واقعی یونگی آواره میشد پس تمام سعیش رو کرد که بدون لکنت حرف بزنه .

-عامم..ارباب بابت دیروز...معذرت میخوام من زیادی باهاتون تند حرف زدم. لطفا این گل رو ...از من به عنوان هدیه عذرخواهی قبول کنید.

تهیونگ با تعجب نگاهی به یونگی بعد نگاهی به گل انداخت راستش از اینکه یونگی صادقانه اومده بود که ازش عذر خواهی کنه در حالیکه همه چی تقصیر تهیونگ بوده شدیدا شوکه اش کرده بود و حس می کرد هر لحظه دوست داره یدونه بزنه تو گوش این پسره چون محض رضای خدا این پسره اصلا انگار غروری نداشت چون حاضر بود به خاطر اخراج نشدنش جلوی ادمی مثل تهیونگ سر خم کنه و بابت کاری که نکرده عذر خواهی کنه .

-ارباب جوان؟

+آههه... یونگی راستشو بخوای این منم که باید ازت عذر خواهی کنم میدونم که جونگ کوک همه چی رو در مورد گذشته ام بهت گفته ولی ازت انتظار نداشتم که درکم کنی و حتی بخوای ازم عذر خواهی کنی..

-من درکتون نکردم.

این دفعه تهیونگ بود که به لکنت افتاد .

+چ..چی؟

-گفتم من نمی تونم درکتون کنم چون شما فقط به خاطر تشابه ظاهری رفتار های اون دختر رو به من نسبت دادید و به جای اون با من بد رفتاری کردید ولی دیروز که کل ماجرا رو فهمیدم به خاطر حرفاتون بخشیدمتون با اینکه رفتارتوت اصلا منطقی نبود.

تهیونگ به شدت تعجب کرده بود امروز انگار یونگی قصد داشت که فقط تهیونگ رو سوپرایز کنه .

+اههه..راستش خب منم میخوام برای عذر خواهی فردا ساعت ۸ به یه رستوران دعوتت کنم خب نظرت چیه؟

یونگی انقدر تعجب کرده بود که هر لحظه فکر می کرد داره خواب میبینه چرا؟؟خب معلومه تهیونگ تو این سه چهار ماهی که یونگی اینجا بود هر بلایی که بگید سرش آورده بود اون حتی سر تولد مادرش هم بهش تهمت دزدی زده بود تا فقط بتونه اخراجش کنه ولی یونگی شانس آورده بود چون پدر تهیونگ ازش خوشش اومده بود و اون رو با این سن کمش بچه پاک و صادقی می دید .

my heroWhere stories live. Discover now