part18

303 31 4
                                    

یعنی کیف می کنید ناموسا با این تند تند اپ کردنم بخدا راضی نیستم فقط مجبورم وگرنه عاشق اینم یکم حرصتون بدم 😁

♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤

با مشتی که یونگی روی سینه اش کوبید دست از سر لبهاش برداشت و عقب کشید یونگی نفس عمیقی گرفت و گفت : یااااااا نمیگی خفه میشم می میرم؟ من هنوز ۱۷ سالمه .

+بیبی نگران نباش حواسم بهت هست .

-پاشو انقد حرف زدی ساعت هشت و نیم شد باید بری صبحونه بخوری .

+من صبحونم رو خوردم لاو .

-پس من چرا ندیدم؟

+عااا...البته که دیدی ! تو حتی حسش هم کردی . میدونی لبات واقعا خوشمزه ان .

با گرم شدن گوش هاش دوباره مشتی به بازوی تهیونگ زد و گفت : فقط عاشق اینم که ذره ای خجالت سرت نمیشه کیم تهیونگ .

تهیونگ خنده ای کرد و یونگی رو بغل کرد و باهم دوباره روی تخت دراز کشیدن .

-تهیونگااا میگم من دوست ندارم باهم رابطه جنسی داشته باشیم .

+عامم چرا؟؟

-خب من ...می...می ترسم .

+نگران نباش بیبی تا وقتی که خودت نخوای قرار نیست انجامش بدیم .

و با این حرف بوسه ای روی پیشونی یونگی نشوند .

- ممنون تهیونگا! میشه یکم بخوابیم ؟ من واقعا خوابم میاد .

+معلومه که میشه عزیزم .

یونگی چشم هاش رو بست و تهیونگ هم آلارم موبایلش رو روی ۱۱ تنظیم کرد .

و تهیونگ با اسیر کردن یونگی بین بازوهاش و یونگی با گذاشتن سرش روی سینه تهیونگ چشم هاش رو بست و هر دو تسلیم اقیانوس خواب شدند .

..................................................

با صدای آلارم گوشی یونگی از خواب پرید و آلارم رو خاموش کرد . تهیونگ هنوز بیدار نشده بود ، یونگی تحت تاثیر نوشته هایی که توی یکی از سایت های جست و جوی چگونه دوست پسر خود را جذب کنیم خونده بود خیلی آروم روی شکم تهیونگ نشست که نفس تهیونگ کمی سنگین شد بعد روی صورتش خم شد و بوسه ای ملایم و کوتاه روی لب های تهیونگ گذاشت ، با ندیدن ری اکشنی از طرف تهیونگ چندین بار این کار رو تکرار کرد تا اینکه تهیونگ چشم هاش رو باز کرد و خب فاک یونگی که روی شکمش نشسته بود و موهاش بهم ریخته بود و روی لب هاش بوسه میزد به طرز وحشتناکی هات و همزمان کیوت بود طوری که تهیونگ نمی دونست الان تحریک بشه یا قند تو دلش آب شه (فانوسا میشه همچین چیزی؟) دست هاش رو روی پهلوی یونگی گذاشت اون رو سمت خودش کشید و همینطور خوابیده بوسه عمیقی برای بار... خودشم نمیدونه چندم روی لباش کاشت و گفت: صبح بخیر بیبی ... با دیدن این کارات هر لحظه مطمئن میشم این تصمیم که گرفتم بریم خونه خودمون بهترین تصمیمه .

my heroWhere stories live. Discover now