part 13

216 44 19
                                    

لباس هاش رو عوض کرد و روی تخت فلزی دراز کشید باورش نمی شد بعد چند سال بالاخره پدرش رو دیده بود ! چقدر عوض شده بود اصلا انگار یه ادم دیگه شده بود ! با کت و شلوار اتو شده و موهای ژل زده و صورت شیو شده خیلی متفاوت بود با زمانی که یونگی اونو دیده بود . تا جایی که یونگی یادش بود پدرش از اول فقط داد و بیداد می کرد اون تا حالا صدای اروم پدرش رو که خودش و مادرش و برادرش رو خطاب قرار بده نشنیده بود همچنین پدرش رو همیشه با موهای ژولیده و بوی بدعرق و الکل به یاد داشت اما بازم این تغییرات باعث نمیشه که ادم پدر خودش رو نشناسه نه؟ وقتی چشمش به پدرش افتاد اولین حسی که بهش دست داد ترس بود ! ترس مطلق! حتی می تونست قسم بخوره جای زخمایی که پدرش روی تنش حک کرده بود توی اون لحظه گز گز میکرد و درد می گرفت انگار اونها هم حضور خطرناک و وحشتناک اون مرد رو حس کرده بودند. برای همین تنها کاری که تونست بکنه این بود که کمترین توجه رو به حضور تهیونگ بکنه و فقط از اونجا فرار کنه . حالا این آزارش میداد که اونایی که همراهش بودند کی بودند پدرش اصلا چطوری اومده بود تو اون رستوران چطور اونطور عالی به خودش رسیده بود اون که برای پول موادش زن و بچه اش رو مجبور به کار می کرد . تو همین فکرا بود که بالاخره ذهن خسته اش تسلیم خواب شد .

تهیونگ بعد عوض کردن لباس هاش روی تخت دراز کشید دست خودش نبود هر لحظه چهره یونگی که از اون فاصله نزدیک بهش خیره شده بود جلوی چشماش می اومد و فقط با فکر به اون صورت گربه مانندش باعث میشد کیلو کیلو قند تو دلش اب بشه . بالاخره پس از چند دقیقه فکر کردن به یونگی چشماش سنگین شد و اونم از خدا خواسته تسلیم خواب شد .

صبح زود یونگی از خواب بیدار شد و بعد از انجام کارهای شخصیش به طرف عمارت اصلی راه افتاد . فردا تولد ارباب کیم بزرگ بود و مهمان های رده بالای بسیاری در اون مهمانی بزرگ حضور خواهند داشت امروز ظرف های زیادی بر سر یونگی بیچاره ریخته خواهد چون دسر ها را آشپز ها درست می کنند و فردا هم غذا را پس این دو روز در کل حسابی سرش شلوغ بود .

ساشا بلافاصله با دیدن یونگی به او گفت که زود به آشپزخانه برود و به آشپز کمک کند .

تهیونگ با سر و صدایی که خدمه ایجاد کرده بودند از خواب پرید و ساعت را نگاه کرد که دید ۹ صبح است . تصمیم گرفت که دیگر بلند شود و برود پایین به خدمه سر بزند تا ببیند چه کار می کنند .

بعد شستن سر و رویش پایین رفت دو روز بود که پدر و مادرش به سفر عاشقانه ای در جزیره ججو ( به خودم قسم تو ۹۰ درصد فیک های ایرانی مسافرتا تو جزیره ججو هست) رفته بودند و فردا بر می گشتند .

با شوقی که برای دیدن یونگی داشت پایین رفت خودش هم دلیل این رفتار یهوییش رو نمیدونست ولی از وقتی که یونگی جلوش اونطور مظلومانه از حق خودش دفاع کرد به طرز وحشتناکی ازش خوشش اومد و تونست جاشو تو دل تهیونگ باز کنه .

my heroWhere stories live. Discover now