part 11

232 42 29
                                    

از دید نویسنده:

یونگی تموم کارهاش رو انجام داده بود و حالا وقت آماده شدن بود وارد اتاقی که توی عمارت پشتی داشت شد و کمد کوچیکش رو باز کرد با دیدن چند تا لباس ساده و معمولی لبش رو با دندون گزید  باید یه مدت دیگه هم این وضع  رو تحمل می کرد تا بالاخره بتونه اون خونه کوفتی رو بخره با اینکه اون خونه هیچی جز عذاب براش نداشت ولی همه خاطره های بد و خوبش تو اونجا رقم خورده بود و از همه مهمتر مزار مادر و برادرش اونجا توی حیاط اون خونه بود . بالاخره بلوز نازک سفید رنگی رو برداشت و شلوار لی سیاهش رو که کهنگیش از چند فرسخی هم معلوم بود رو پوشید حالا خدا رو شکر الان پارگی شلوار های لی مد بود وگرنه با این پارگی بزرگ روی شلوارش که در اثر زمین خوردن ایجاد شده بود هم قرار بوداز طرف دیگه خجالت زده اش کنه. اونها رو پوشید و مثل همیشه با دستش موهای سیاهش رو مرتب کرد و کمی از عطر کوچیکی که خریده بود رو روی بلوزش زد و از اتاق خارج شد .

تهیونگ شیک ترین کت و شلوار اسپرتش رو پوشیده بود که از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و یونگی رو دید که توی حیاط منتظرش بود از خودش پرسید که چرا یونگی بهش زنگ نزده و تازه یادش افتاد که اونها اصلا شماره همدیگه رو نداشتند توجه اش به لباس ساده یونگی جلب شد و در آن لحظه تصمیم گرفت که لباس هاش رو عوض کنه .

از پله ها پایین اومد و بی سروصدا به طرف یونگی رفت و دستش رو روی چشم هاش گذاشت .

-یاااا ...جیمین ...هیونگ... تویی؟
-آممم.. جونگ.. کوکی؟؟؟؟

تهیونگ خنده بلندی کرد و دست هاش رو از روی چشم های یونگی برداشت : یاااا یونگیا اسم همه رو گفتی به جز من .

-اممم خب ببخشید راستش رو بخوای من فکر نکردم که شاید تو باشی میدونی که...

+فهمیدم ولی از این به بعد باید به تهیونگ شیطون عادت کنی .

-عامم...باشه .

+خب بیا بریم .

یونگی سری تکون داد و هر دو به طرف پارکینگ رفتند اونجا پر بود از ماشین های مختلف همون هایی که یونگی عاشقشون بود و توی خواب هاش همیشه با مادر و برادرش سوار یکی از اونا میشدن و باهم به دریا می رفتند . تهیونگ ریموت یکی از ماشین ها رو زد و با روشن شدن چراغ های فراری به طرف اون رفتند تهیونگ در جلو رو برای یونگی باز کرد : بفرمایید مستر مین .
یونگی خنده ای کرد : ممنون مستر کیم .

سوار ماشین شدند و راه افتادند اولین بار بود که یونگی این طرف ها رو میدید و میشد گفت به طور خیلی آشکاری جایی که تهیونگ زندگی می کرد با جایی که یونگی توش بزرگ شده تفاوت های زیادی وجود داشت .

بعد از چند دقیقه تهیونگ جلوی رستورانی بسیار مجلل نگه داشت و هر دو پیاده شدند و یونگی با دهانی تقریبا باز به دکوراسیون فضای بیرون اون رستوران نگاه می کرد در بزرگ و طلایی رستوران رو رد کردند و پا به حیاط خیلی زیبایی گذاشتند که پر بود از گل ها و درخت های سبز و زیبا . گوشه حیاط همیک حوض بزرگ با یک مجسمه سفید وجود داشت .

my heroWhere stories live. Discover now