part3

285 56 12
                                    

دو سال بعد*
روز ها می گذشتند البته برای یونگی در اتاق و مدرسه یا هم سرکار .برادرش هوا که تاریک میشد نمی گذاشت که پایش را از اتاق بیرون بگذارد البته که یونگی هیچوقت نمی توانست از زیر زبان او حرف بکشد ولی میتوانست صدای خنده های مستانه مرد و زن هایی که بیرون از اتاق بودند را بشنود .
آن روز مثل همیشه یونها از سر کار آمد و وارد اتاق شد که یونگی یکهو بغلش پرید : یونهااااااا چرا نمیزاری ..دی..دیگه از..اتاق..بیرون..بیام؟
یونها: اخه فدات شم بیای بیرون که چی بشه گند کاری های بابا رو ببینی؟ ولش کن این چیزا حالا بگو ببینم چیکارا کردی امروز؟ در ضمن دارم پول جمع می کنم که ببرمت گفتار درمانی تا دیگه بچه ها به خاطر لکنتت مسخرت نکنند.

یونگی که با شنیدن گفتار درمانی خوشحال شده بود بوسه ای روی لب های برادرش گذاشت و گفت : هیونگ...لا..لازم ..نیست...بهتره ...برای..خودت...لباس...گرم... بخری...تا..از..سرما...تو...پاییز..یخ..نزنی...روز...منم...معمولی بود...مثل...همیشه.
یونها که هنوزم از بوسه متعجب بود گفت: یاااا یونگیا تو نباید که از سر خوشحالی هی لبای اینو اونو ببوسی حداقل گونه اشون رو ببوس خیلیا ممکنه فکر بدی بکنن.
یونگی: ولی ..من که ...دیدم.. یورا برای... تشکر ...جیسان ..رو بوسید .  
یونها: خب چون اونا باهم دوست دختر و دوست پسرن و این عادیه ولی منو تو برادریم دیگه نه من و نه هیچکس دیگه ای رو نبوس باشه ؟
یونگی: چشم .
یونها: حالا بیا پایین که لباسامو عوض کنم و برم .
یونگی پاهایش را که بر کمر برادرش حلقه کرده بود را باز کرد و پایین آمد و یونها هم با عوض کردن لباس هایش از یونگی خداحافظی کرد و رفت .
دوساعت از رفتن برادرش گذشته بود و یونگی داشت درس هایش را میخواند که یکهو در اتاق بشدت باز شد و یونها با رنگی پریده داخل اتاق آمد در اتاق را بست و قفل زنگ زده اش را بست .
روبه یونگی گفت : یونگی پاشو زود باش برو توی کمد در رو هم ببند دقت کن هر اتفاقی افتاد هر صدایی که شنیدی هر چیزی که شد تحت هیچ شرایطی بیرون نمیای باشه؟
یونگی که از حالات یونها بشدت ترسیده بود گفت : ااخه..چرا..هیونگ؟
یونها: ازم نپرس چرا بعدا بهت میگم فقط الان برو تو کمد و بهم قول بده که بیرون نمیای باشه؟
یونگی : با..شه
یونگی به طرف کمد رفت و در آن را بست میخواست کف کمد بشیند که صدای کوبیدن در اتاق آمد و عربده های چند مرد با مضنون در را باز کن از لولای در کمد به بیرون نگاه کرد و یونها را دید که بشدت ترسیده بود و نمیدانست چکار کند که یکهو در باز شد که البته بهتر ایت بگویم شکسته شد و چهار مرد هیکلی وارد شدند : که درو روی ما قفل میکنی بچه ها؟؟الان بهت نشون میدم قفل کردن در روی ما چه عاقبتی داره .
یونها: خواهش میکنم نزدیک نشید .
اما مرد ها بدون توجه به حرف هایش او را روی زمین پرت کردند و لباس هایشان را در تنش پاره کردند و خودشان هم شلوار شان را در آوردند یکی از آنها بدون آمادگی عضوش را درون یونها کوبید و مرد های دیگر هم به نوبه خود به تن و بدن پاک یونها دست میزدندو در این بین فقط صدای آه و ناله مرد ها و جیغ های گوشخراش یونها شنیده میشد و البته اشک های یونگی و صدای فریاد بیصدایش که میگفت به برادرم دست نزنید . اذیتش نکنید .
جدا از قولی که به یونها داده بود الان خودش هم ترسیده بود و نمیتوانست بیرون برود و برادرش را نجات دهد .
بعد از چند دقیقه صدای اه و ناله مرد ها کم شد و صدای جیغ های یونها قطع . یونگی برادرش را خونی روی زمین دید و ان مرد ها را هنگام پوشیدن شلوارشان که پدرش را یکهو جلوی ان مرد ها دید : من فقط گفتم نیم ساعت چرا انقد طولش دادید مگه کردن دوتا بچه چقد طول میکشه .
یکی از مرد ها: اولا دو تا نه یکی دوما خب زیادی تنگ بود و بدنش قشنگ نمیشد ازش دست کشید .
و آوار بدختی هایش وقتی روی سر یونگی ریخت که فهمید کار پدرش بوده است و قرار بوده خودش هم دردی که برادرش تحمل کرده بود را هم بچشد ولی یونها او را داخل کمد برده بود تا یونگی آسیب نبیند روی کف سرد کمد افتاد و باز هم اشک ریخت چرا وقتی که میخواست فقط ذره ای احساس خوشبختی کند همه چیز اینگونه خراب میشد؟
نمیدانست چقدر گذشته ولی بالاخره تمام توانش را جمع کرد و در کمد را باز کرد و بیرون رفت به سمت تن رنجور برادرش رفت و دستهایش را گرفت که دید خیلی خیلی سرد است و البته لبهایش کبود است ترسید و زود دستش را روی نبض برادرش گذاشت ولی آیا اون نمیتوانست نبضش را پیدا کند یا واقعا نبض برادرش نمیزد؟

my heroWhere stories live. Discover now