شب، ماه اوت
تهیونگ جلوی خونه پیاده شد؛ لبخند بزرگی زد و سلام داد، به سه بچه گربه کوچیکی که جلوی در ردیف شده بودند. هرسه با گوش های بالارفته بهش نگاه کردند. صدای محبت آمیزش باعث شد با سرو صدا جیغ بکشن و به تلاطم بیفتن. به سمت جونگکوک برگشت. جونگکوک طرف دیگه کوچه، پشت کاپوت ایستاده بود و مستقیم به بچه گربهها نگاه می کرد. از همونجا گفت:
«اینا خونهام میان؟»تهیونگ با بیخیالی سر تکون داد. جونگکوک با انزجار به بچهگربهها که به پروپای تهیونگ می پیچیدند و بهش خیره شده بودند نگاه کرد.
«تو از بچه گربههام خوشت میاد؟»
«نمیای؟»
جونگ کوک این پا و اون پا کرد. دوقدم جلو اومد. بچهگربه ها برگشتن و بهش نگاه کردند. جونگکوک بلافاصله ایستاد. باهاشون چشم تو چشم شد. مثل خرگوش ترسیدهای به نظر میرسید که چشماش از خطری قابل پیشبینی گرد تر شده. تهیونگ با نگاه مشکوکی آروم خندید.
«میترسی؟»
جونگ کوک اخم کرد. کمر صاف کرد و چونشو بالا گرفت. نگاه تمسخرآمیزی به تهیونگ انداخت و گفت: «آره.»
تهیونگ بی اختیار خندید. جونگکوک و گربهها مثال فیل و موش بودند. فیل مشکی پوشی که جلوش ایستاده بود همون اندازه که در ظاهر قلدر و بیابا بود، منعطف و بامزه میشد. نگاهی به جونگکوک مردد انداخت و به سمتش قدم برداشت. گربهها به تبعیت دنبالش راه افتادن.
«نیا جلو دارن میان.»
جونگکوک یک پاشو روی کاپوت گذاشت و با چابکی روش ماشین پرید. رو به گربه ها شاخ و شونه کشید. تهیونگ که نزدیکتر شد، جونگکوک روی کاپوت سرخورد و طرف دیگه ماشین ایستاد. یک شبه تمام مردونگی و زوری رو که به رخ کشیده بود، به باد رفت. تهیونگ دستشو به طرفش دراز کرد و گفت:
«من اینجام. بیا.»
جونگکوک کلشو خاروند. با نگاه به گربه ها که دورتر نشسته بودند کنار تهیونگ ایستاد و تهیونگ بدون حرفی راه افتاد. جونگکوک مثل سایه درست کنارش قدم برداشت و سعی کرد اونا رو نادیده بگیره. جلوی در صدای انداختن کلید که بلند شد. گربهها سر بلند کردند و به سمت در دویدند. جونگکوک اولین چیزی که به دستشون اومد رو گرفت.
«تهیونگ بگیرشون این توله ها!»
«الان میان رومون!»
جمله آخرش با التماس فریاد زده شد.تهیونگ حس کرد بازوش زیر انگشتای جونگکوک له شد. جونگکوک خودشو به در کوبید و تهیونگ باهاش داخل خونه پرتاب شد. در و که بست. بازوی تهیونگ رو رها کرد. تهیونگ با صورت جمع شده بازوش رو چسبید.
جونگکوک با هراس نفس میکشید.
«دست خودم نبود.»

YOU ARE READING
Haven [Kookv, Yoonmin]
Fanfictionزندگی عاشقان مقیم بلندیهای کالیفرنیا خلاصه: قصه مردی بد و مردی خوب؛ دوستی به عشق تبدیل میشه. کنارش قصه مردی خیلی بزرگسالتر و مردی جوون؛ عشقی که به دلبستگی میانجامه. «چرا؟ چون من زن نبودم؟» جونگکوک به خودش اومد و دید وسط داد و بیداد تهیونگ، دلش...