«دست به بند میدهم، گر تو اسیر میبری»
نیمهشب، ماه سپتامبر، سال 1995
«این بچه چرا کبوده؟»
سورا پسرش رو محکمتر به سینه چسبوند و نگاه از زن گرفت. نوزاد توی بغلش آروم تکون خورد. زبونش از بین لبهای سرخ و درشتش بیرون اومد و دنبال سینه مادرش گشت. چشمای پفکردهش رو که باز کرد کیت با ذوق گفت: «چشماشو سورا!»بالای سرش ایستاده بود و دست روی دهنش گذاشته بود. سورا به بچه لبخند زد. چشمای مورب و مه گرفته بچه چرخید و روی صورت مادرش مکث کرد. خیره به چشماش اخم کرد و نفسش رو با آه بلند و کندی رها کرد. قفسه سینه کوچیکش توی دستای سورا دم گرفت و از هم باز شد و دوباره جمع شد. لبهاشو به مالید و ملچ و ملوچ کرد. سورا لبخند بزرگی زد. کیت به چشمای درشت و براق پسر نگاه کرد و خم شد و سرشو بو کرد.
«اینجا رو ببین!»
نوزاد توی بغل مادرش وول خورد. سورا تکونش داد. به جایی که کیت آروم با یک انگشت نوازش میکرد نگاه کرد. سر پسرش انقدر کوچیک بود که کف دست جا میشد.«این چیه؟»
کناره سرش، بین موهای کمپشت و خرمایی، لکهای بنفش رنگ بود. شبیه لوبیایی کوچیک و کبود که نقش بسته باشه. سورا انگشت روی لکه کشید: «مثل ماه گرفتگیه.»
کیت آروم خندید: «میره زیر موهاش. معلوم نمیشه.»
بچه چشم بست و دستای کوچیک و ظریفش رو توی سینه جمع کرد. انگشتاش باریک و کشیده و ناخناش بلند بود. سورا پسرش رو نزدیک خودش کشید. لب روی لکه بنفش رنگ زیرموهاش گذاشت و سربچه رو بو کرد. بوی گوشت دمکرده و شیرین نوزاد میداد. بینیش رو بین موهای نرم بچه کشید. پسرش به سینهش چنگ زد و از بینی بلند نفس کشید. سورا روی سرش رو بوسید.
«تهیونگ... اسمشو میذارم تهیونگ.»
تهیونگ بین دستای مادرش به خواب رفت. سورا گونهش رو به سر بچه تکیه داد و چشماشو روی هم گذاشت.
«تهیونگ... جیگرگوشهم...»
سورا از خواب پریده بود. خواب نبود. تهیونگ حالا لوله تفنگ رو روی همون لکه گذاشته بود.
«پسرم...»
گلوله سربی داغ، همونجایی رو می سوزوند که مادری روزی نوزاد یک روزهش رو بوسیده بود.
«مامان!»
تهیونگ دید که چیزی از روی دستش پرت شد وسط کاشیهای رنگ و رو رفته حمام. شبیه بند انگشت سفت و خونین بود. انگشتش تیر کشید و دست بلند کرد و انگشت بریدهش رو دید. سورا به سمت پسرش دوید. دست دور گردنش انداخت. روزی سر پسر کف دستش جا میشد. بلندبلند گریه کرد. تهیونگ از فشار تن مادرش روی زمین نشست و زن خودش رو بین بازوهاش جا داد و هق هق کرد: «خدایا من چی دیدم... تهیونگ من..»

YOU ARE READING
Haven [Kookv, Yoonmin]
Fanfikceزندگی عاشقان مقیم بلندیهای کالیفرنیا خلاصه: قصه مردی بد و مردی خوب؛ دوستی به عشق تبدیل میشه. کنارش قصه مردی خیلی بزرگسالتر و مردی جوون؛ عشقی که به دلبستگی میانجامه. «چرا؟ چون من زن نبودم؟» جونگکوک به خودش اومد و دید وسط داد و بیداد تهیونگ، دلش...