Part.12.

9 3 3
                                    

جانگکوک کنار شومینه نشسته بود و بدون پلک زدن به شعله های آتش خیره شده بود
پتوی سفید با دست بافته شده رو دور شونه هاش پیچیده بود اما همچنان بدنش اونقدر سرد بود که نامحسوس می‌لرزید
چشم هاش قرمز بودند و هرازگاهی قطره اشکی از چشم هاش پایین میوفتاد و وادارش میکرد دماغش رو بالا بکشه

هوای ونیز بارونی بود و ابر های سیاه تمام آسمون رو پوشونده بودند
پرده های خونه کشیده شده بودند و فضای خونه اونقدر تاریک بود که بنظر میومد شب باشه
جیمین توی اشپزخونه‌ی کوچک اون خونه درحالی که آستین های یقه اسکی سفیدش رو بالا زده بود درحال درست کردن غذای گرمی بود که بدن یخ‌زده‌ی جانگکوک رو کمی گرم کنه

چند دقیقه بعد با یک کاسه سوپ از آشپزخونه بیرون اومد و کنار جانگکوک نشست
دستش رو روی دست های سردش گذاشت و کاسه‌ی سوپ رو به پوست دستش نزدیک کرد

جانگکوک ناگهان از داغی کاسه از جا پرید و با مردمک های لرزون به صورت جیمین خیره شد
بلند نفس نفس میزد و بعد سریع سرش رو دوباره به سمت شومینه چرخوند و نگاهش رو دزدید
جیمین بعد از نفس عمیقی با لحن اروم سکوت اون فضا رو شکست
+کوک..چرا حرف نمی‌زنی

جیمین میتونست اعتراف کنه که انتظار هیچ نوع پاسخی از جانگکوک نداشت پس سکوت کرد و دوباره صدای سوختن چوب های توی شومینه و نفس های سنگین جانگکوک سکوت محض خونه رو شکست

جیمین قاشق رو وارد کاسه کرد و اون رو پر کرد
پشت قاشق رو به لبه‌ی کاسه کشید و با اینکار از چکه کردن مایع اضافی روی لباس هاشون جلوگیری کرد
قاشق رو نزدیک دهن جانگکوک برد اما جانگکوک حتی واکنشی هم نشون نداد
+کوک دهنتو باز کن
جانگکوک سرش رو به سمت مخالف چرخوند

جیمین دوباره با اصرار قاشق رو به لب های جانگکوک زد
و اینبار دستش رو زیر کاسه زد و ظرف روی زمین پرت شد
نگاه جیمین همون‌طور که قاشق رو روی هوا نگه داشته بود و دستش هنوز در حالتی بود که انگار کاسه توی دستشه به سرامیک های کثیف شده و ظرف شکسته خیره موند
نفسش رو رها کرد و دستش رو پایین آورد
_ببخشید..

جانگکوک تقریبا بعد از یک روز کامل صحبت کرده بود
صدای گرفته و خش دارش باعث شد جیمین بهش نگاه کنه
جیمین در سکوت سر تکون داد و بلند شد تا گند به وجود اومده رو پاک کنه

کوک با صدای گرفته و خش داری زمزمه کرد
_برو
جیمین متعجب سرش رو بالا آورد و به چشم های سرخ و خیس روبروش خیره شد
+چی؟
کوک دوباره اینبار کمی بلند تر تکرار کرد
_برو
قطره اشکی از چشمش سقوط کرد و مستقیم روی زمین افتاد
دماغش رو بالا کشید و با دستش رد اشک رو سریع پاک کرد
_من..نیاز دارم تنها باشم تا با ترک شدنم..دوست داشته نشدنم و درد قلبم کنار بیام..لطفا برو..

جیمین با ذهنی خالی و بدون هیچ حرفی سر تکون داد و بعد از برداشتن دستمالی که تا چند لحظه قبل داشت باهاش سوپ روی زمین ریخته شده رو تمیز میکرد به سمت آشپزخونه رفت
اون رو توی سینک ظرفشویی انداخت و بعد از پوشیدن کتش از خونه خارج شد

راهرو های اون خونه و در های سفیدِ پوسته پوسته شده احساس مرگ رو کاملا ساتع میکرد اما داخل اون واحد برعکس تمام قسمت های دیگه‌ی اون ساختمون اونقدر گرم و با روح بود که جریان زندگی توش کاملا مشهود بود

البته تا قبل از رفتن تهیونگ..الان حتی توی چهره‌ی جانگکوک هم زندگی حس نمیشد چه برسه به خونه‌ای که اون توش بود..









تهیونگ دست هاش رو عمیق تر توی جیب های سویشرتش فرو کرد و نفسش رو بخاطر شدت سرما با صدا بیرون داد و باعث شد بخار غلیظی جلوی دهنش تشکیل بشه
دماغش رو که از سرما بی حس شده بود بالا کشید و به قدم زدن توی اون شهر ادامه داد
ساعت نزدیک به دو شب بود و تهیونگ بعد از یک سفر 34 ساعته از رم به تولیاتی رسیده بود و دمای هوا به حدی پایین بود که تهیونگ می‌تونست اعتراف کنه که استخوان هاش درحال منجمد شدنه
به خونه‌ی مورد نظرش دقیقا کنار شیرینی فروشی کوچیکی رسید
سرش رو پایین انداخت، چشم هاش رو بست و نفسش رو به بیرون فوت کرد
دستش رو بالا برد و با استخوان بالای انگشت هاش که اون ها رو به پشت دستش متصل کرده بود به در ضربه زد
پوستش از سرما اونقدر خشک و حساس شده بود که خون در اثر ضربه به شکل دون دون های ریز روی اون قسمت ظاهر شد

درب قهوه‌ای رنگ تیره چند دقیقه‌ی بعد باز شد و چهره‌ی خواب آلود پسر بلند قامتی که هیکلش تقریبا کمی بزرگ تر از تهیونگ بود توی چهارچوب ظاهر شد

تهیونگ لبخند زد و قطره اشکی از بین مژه‌هاش به پایین سر خورد
اون قطره به اندازه‌ای سنگین بود که مستقیم روی زمین افتاد و فرصت لمس کردن پوست سرد گونه‌هاش رو نداشت

ناگهان تهیونگ توی آغوش گرم پسر بین چهارچوب فرو رفت
_هیونگ..
اون پسر شروع به اشک ریختن کرد و محکم تر تهیونگ رو توی آغوش کشید
+فکر میکردم مردی
تهیونگ به آرومی با گذاشتن دست هاش روی بازو های اون پسر از آغوشش بیرون اومد
نامحسوس سر تکون داد و با صدای گرفته‌ای زمزمه کرد
_درست فکر میکردی..

وارد خونه‌ی نسبتا کوچیکی که با چراغ های نواری زرد رنگ روی قرنیز ها نور ملایمی داشت شدند
دختر زیبایی با پوست سفید و شکم برآمده و قد متوسط از اتاق خواب بیرون اومد و با چهره‌ی سوالی‌ای به تهیونگ نگاه کرد

تهیونگ صداش رو صاف کرد و کمی خم شد. به زبان روسی خودش رو معرفی کرد
_تهیونگ کیم. برادر کوچکتر همسرتون
اون خانم با لبخند کمرنگی سر تکون داد
+درسته..از آشنایی باهاتون خوشحال شدم
و بعد دوباره به سمت اتاق خواب حرکت کرد
سرد و کم صحبت بودن از ویژگی های بارز روس ها بود پس تهیونگ هم انتظار بیش از اون جمله از اون دختر نداشت
تهیونگ با چشم های متعجب به مرد کنارش نگاه کرد
_داری پدر میشی..

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 5 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

NEXUS | VKook Where stories live. Discover now