قطعا نباید خیلی قاطعانه حرف میزد،با اینکه دیشب قسم خورده بود که نمیذاره یه وعدهی دیگه رو کنار هم بشینن حالا سر میز صبحونه دوباره کنار هم ولی بازم با فاصله نشسته بودن.
تهیونگ از اینکه مجبوره تو خونه والدینش این پسره رو تحمل کنه بیزار بود،فعلا که یه روز هم نشده بود ولی بازم انگار احساس میکرد هفتههاست این مشکل رو داره.
هر دو بدون اینکه یک کلمهای هم حرف بزنن مشغول خوردن صبحونهشون بودن و تنها صدای میسو و سونگجو میومد که درمورد جلسهی امروزشون حرف میزدن.
...........تهیونگ-مامان شوخیتون گرفته؟یعنی چه تا هر وقت دلش خواست میتونه اینجا زندگی کنه؟
میسو برگههاشو مرتب کرد و بین پوشهی کارش قرار داد،به اندازهی کافی سرش شلوغ بود و وقتش کم. اینکه پسرش مثل یه بچهای گیر میداد که نمیخواد جونگکوک تو اون خونه باهاشون زندگی کنه بیشتر عصبیش میکرد،نفسشو بیرون فرستاد و کتشو صاف کرد-همونقدر که اینجا خونهی توعه خونهی جونگکوک هم هست.تهیونگ-نمیخوام اون پسره رو هر روز خدا ببینم.
میسو پوشهشو از روی میز کارش ورداشت و شونههاشو بالا داد-میتونی کارهای تعمیر خونتو سرعت ببخشی و برگردی خونهات هوم؟
اخمی روی صورت تهیونگ نشست،یعنی چی؟
مامانش داشت رسما از پسره دفاع میکرد؟
با دلخوری نگاهشو از مامانش گرفت و کمی از میزش فاصله گرفت-اهوم...
میسو لباشو از هم فاصله داد و جلو رفت. روبهروی پسرش قرار گرفت-تهیونگ،محض رضای خدا بیستوسه سالته نباید مثل یه بچهی ده ساله رفتار کنی.
تهیونگ دستاشو از هم فاصله داد و گفت-من به فکر شمام وگرنه آره خودم که برمیگردم خونهام،اصلا میدونی چیه؟میرم تعداد کارگرا رو دوبرابر میکنم که هر چه زودتر برگردم.+میسو، چاگیا دیرمون میشه...
با شنیدن صدای سونگجو ، میسو خم شد و کیفش رو از روی مبل کنارشون ورداشت قبل از اینکه بیرون بره گونهی پسرش رو بوسید و دستشو زیر چونهاش گذاشت-مثل یه مرد رفتار کن اون برادرته باشه؟
تهیونگ-اون...
میسو-دیرم شد!!!
و بدون اینکه منتظر حرف تهیونگ بمونه از اتاق بیرون زد.
تهیونگ مشتی به مبل زد و زیر لب غرید-اون برادر من نیست!!!
...................جونگکوک-بهتر از تصوراتمه انگار.
یونگی-انتظار داشتی زندونیت کنن؟
اونوو-شاید هم انتظار داشت شکنجهاش کنن.
جونگکوک برای اینکه بتونه رنگ مورد علاقهشو به دست بیاره قلممو رو داخل آب فرو برد و همزمان شروع به خندیدنِ الکی کرد- هاهاها خیلی خندیدم
هر سه داشتن تصویری با هم حرف میزدن و یونگی و اونوو سعی میکردن حال جونگکوک رو خوب کنن. اون بعد مرگ مادرش و پدرخوندهاش، که هر چند جونگکوک اون رو پدرش میدید و دوستش داشت، زیاد نمیخندید. نبودن اون دوتا براش خیلی سخت بود. تو این دنیا اون دو تا رو داشت و دوستاشو ولی یهجین و سانگهون با هم جونگکوک رو ول کردن...
YOU ARE READING
STUCK WITH YOU | VKOOK \ KOOKV
Fanfiction(کامل شده) خلاصه: عاشق شدن و عشق ورزیدن به کسی که نیمهگشدهی آدم باشه قطعا چیز عالیایه،ولی این مورد برای تهیونگ و جونگکوک متفاوتتر از بقیهی زوجهاست. اونا قانونا برادر هم و همچنین از هم متنفر هستند. و قطعا در مسیر عشقشون اینها تنها مشکلاتشون...