مدارک توی دستش رو نگاه کرد، قرار بود زندگیشون عوض بشه.
تو تصمیمش مصمم بود، میدونست که بهترین کار رو کرده.
نگاهش رو به در خونهی پدرش داد. قرار بود اون و جونگکوک برای شام اونجا باشن، مطمئن بود دوست پسرش از خیلی وقت پیش رفته بود، کارهاش زود تموم نشده بود و این باعث شد دیر کنه.
بالاخره زنگ خونه رو زد و منتظر موند.
خانم لی در خونه رو باز کرد- آه. ممنون خدای من.میدونست که برای دیر کردنش داره این حرف رو میزنه- متاسفم کارم زود تموم نشد.
خانم لی کلافه چشمهاشو کوتاه روی هم گذاشت- تلفنتم جواب نمیدادی دیگه جونگکوک داشت هول میکرد.تهیونگ با لبخند پهنی وارد خونه شد و همزمان با اون جونگکوک هم موبایل به دست از پلهها پایین اومد و با دیدن دوست پسرش به طرفش قدمهای بلندی ورداشت- کجایی تو؟
تهیونگ جلو رفت مدارک رو روی دستهی کاناپه قرار داد و صورت جونگکوک رو قاب گرفته و آروم بوسیدش- کار داشتم.جونگکوک از کمرش گرفت، عصبانی بود از دستش ولی فعلا که برگشته و همین مهم بود- گوشیتو جواب نمیدادی.
تهیونگ سرش رو خم کرد و قبل اینکه دوباره ببوستش گفت- تو دفتر وکیل جا گذاشتمش.با بوسیدنش سوال جونگکوک که میخواست بپرسه وکیل برای چی نپرسیده باقی موند.
با "اوهومی" که شنیدن از هم جدا شدن.
سونگجو بود که سر میز با میسو نشسته و منتظر تموم شدن بوسههای پسراش بودن تا شام بخورن.جونگکوک به کل فراموش کرده و تهیونگ هم اونا رو ندیده بود همین باعث شد سرتاپا سرخ بشن.
میسو نگاهی به همسرش انداخت و لبخندی زد، اینطوری دیدنشون عجیب بود ولی اونا دیگه عادت کرده بودن.سونگجو- گشنمونه پسرا.
جونگکوک سرش رو تکون داد و از خجالت دستی به گردنش کشید و به طرف میز رفت.
خانم لی که میخواست بره و غذاها رو بیاره با حرف تهیونگ ایستاد- قبل اینکه شام بخوریم میخوام چیزی بگم.
جونگکوک هم سر پا ایستاد و به پشت چرخید.
تهیونگ مدارکی که روی کاناپه گذاشته بود رو ورداشت و به طرف جونگکوک قدم ورداشت، و درست اونجا بود که احساس کرد تپشهای قلبش غیرعادی و سر همن.فکر نمیکرد این همه هیجان داشته باشه، به چشمهای دوست پسرش نگاه کرد و با دیدن اون چشمهاش نفس عمیقی کشید، خیلی عاشقش بود و قطعا مطمئن بود جونگکوک همونیه که تا آخر عمر قراره با هم باشن، ولی الان میترسید جونگکوک بهش بگه زوده...
همهی دوستاشون خوشحال بودن. دختر آیو و هوسوک به یک ماهگی نزدیک شده بود و هوسوک با دل و جون ازش مراقبت میکرد.
حالا نوبت تهیونگ و جونگکوک بود که به دوستاشون خبر خوشی بدن، و تهیونگ امیدوار بود این جونگکوک رو هم خوشحال کنه.
مدارک رو به سمتش دراز کرد- ببین... میدونم باید تو همچین مواقعی حلقهای چیزی بگیرم ولی راستش رو بخوایی وقت نکردم.
YOU ARE READING
STUCK WITH YOU | VKOOK \ KOOKV
Fanfiction(کامل شده) خلاصه: عاشق شدن و عشق ورزیدن به کسی که نیمهگشدهی آدم باشه قطعا چیز عالیایه،ولی این مورد برای تهیونگ و جونگکوک متفاوتتر از بقیهی زوجهاست. اونا قانونا برادر هم و همچنین از هم متنفر هستند. و قطعا در مسیر عشقشون اینها تنها مشکلاتشون...