part 12

1.1K 192 6
                                    


صدای گریه‌ی بچه تموم خونه رو گرفته بود.

آه خدای عزیز یعنی اصلا بلد نیست یه بچه رو ساکت کنه؟
جونگکوک چشم‌هاشو مالش کوتاهی داد.
به چند دقیقه قبل فکر و بخاطر کاری که کرد لبخند یه طرفه‌ای زد،هیچ وقت فکرش رو نمیکرد با هم حرف بزنن و البته هیچ وقت فکر نمیکرد اون پسره ازش چیزی بخواد.
هر چند خواستنش امری بود...ولی جونگکوک اینو به چشم یه پیروزی میدید.
تی‌شرتش رو تنش کرد و به سمت بوم و وسایل نقاشی‌ای که با اون‌وو گرفته بود رفت،هر وقت که به رنگ‌های قبلیش فکر میکرد لعنتی به پسره میفرستاد.

به بوم خالیش نگاه میکرد،باید چی میکشید؟
انگار ایده‌هاش تموم شده بودن.

قلم‌موش رو بین انگشتاش گرفت چشم‌هاشو بست تا بتونه وارد اون دنیای خودش بشه.
داشت تمرکز میکرد که... جیغ یونا اونو از افکارش بیرون کشید- عایییش!
قلم‌مو رو روی میز پرت کرد و لبشو با حرص به دندون گرفت.
دو سه قدمی به سمت در ورداشت و بعد پشیمون شد...اینکه بره و کمکش کنه یجورایی پسره رو برنده نشون نمیداد؟
ولی اگه نمیرفت یا بچه از بس گریه میکرد خفه میشد یا اعصاب‌ خودش ضرر میدید.
-گور باباش!
اینو زیرلب گفت و فاصله‌ی کمی که تا در مونده بود رو هم طی کرد.

همونطور که جیمین گفته بود...پرستار پیدا نمیشد
تهیونگ یونا رو روی میز غذاخوری گذاشته و با یه دست گرفته تا نیفته و با دست دیگه‌اش سعی میکرد به تموم شرکت‌هایی که میشناسه زنگ بزنه با امید پیدا کردن یه پرستار.
-کامسامیدا...
موبایلش رو پایین اورد و چشم غره‌ای بهش رفت-به تو چه که بچه‌ی خودمه یا نه!
یونا با تموم قدرتش جیغ میکشید و گریه میکرد،و تنها کاری که تهیونگ میتونست انجام بده نگاه کردن بود.
-اون عوضی چطور تونست اونطوری پشت کنه و بره؟
تهیونگ واقعا ازش متنفر بود...ولی الان بیشتر از خودش متنفر بود،چطور تونست باهاش حرف بزنه.
-عایش...صداش هم زدم.
موبایش رو روی میز،کنار یونا گذاشت و شروع به التماس کردن کرد-خواهش میکنم ساکت شو! جبل!

+اومو! بچه اونجا چیکار میکنه؟
با شنیدن صدای "دلیل حرص‌خوردنای اخیرش" سریع به عقب برگشت.
جونگکوک سراسیمه از پله‌ها پایین اومد و یونا رو از رو میز غذاخوری ورداشت و شروع به بالا پایین کردن تو بغلش کرد. بنظرش تهیونگ نه تنها خبیث بلکه احمق هم بود-اخه کی بچه رو میزاره رو میز؟
تهیونگ دست‌‌هاشو جلوی سینه‌اش قفل کرد-به توعه عوضی گفتم که کمک کنی...حالا که خیلی بلدی دهنتو ببند و ساکتش کن.

چشم‌های جونگکوک از این پرروییه تهیونگ کاملا باز شدن،جلو رفت...میخواست از یقه‌اش بگیره و هر چی عقده داشت رو صورتش خالی کنه ولی با یادآوری یونایی که تو بغلش هنوز هم مشغول گریه بود منصرف شد،به کلی فراموشش کرده بود انگار.
پشتش رو به تهیونگ کرد-کودن!

تهیونگ نشنید جونگکوک زیرلب چی گفت ولی مطمئن بود که بهش حرفی گفته.
جونگکوک پشت یونا رو ماساژ و خودش رو تکون میداد،بعد چند ثانیه اشک‌های یونای کوچولو بند اومد و جاش رو به یه صورت قرمز داد.
جونگکوک که از سکوت بعد اون همه سروصدا لذت میبرد با افتخار چرخید و یونا رو به سمت تهیونگ دراز کرد-بیا...
تهیونگ عقب میرفت و دست‌هاشو مشت کرده بود-نه!!
جونگکوک چینی به ابرو‌هاش داد-یعنی چی نه؟! وظیفه‌ی خودته بگیرش!

STUCK WITH YOU | VKOOK \ KOOKVWhere stories live. Discover now