"فلش بک"با ناراحتی لیوان ویسکیشو سر کشید.
قلبش به شدت درد میکرد، چی میتونست انجام بده؟
چرا باید انطور میشد؟
اونا مگه عاشق هم نبودن؟
اون براش کافی نبود؟درسته یهجین بهش از بین رفتن حسی که بهش داشت گفته بود ولی سونگجو مطمئن بود که میتونه دوباره اون اشتیاق و خواستن قبل رو، به ازدواجشون برگردونه.
خیانت. دردناکترین چیزی بود که سونگجو تا حالا دیده بود، نمیفهمید چرا باید یهجین به یه مرد دیگه عاشق بشه، اون که عاشق یهجین بود.- سانگهون؟
زیرلب اسم دوست پسرِ همسرش رو تکرار کرد.
جونگکوک- بابا!!!چشمهای پر از اشکش رو سریع با دستهاش پاک کرد، نمیخواست پسرش ناراحتیشو ببینه.
جونگکوک پنج ساله مداد رنگی به دست وارد اتاق شد- آپا! مداد سبز رنگم رو چیم شکوند.سونگجو لبخندی به بانمکیه پسرش زد- برات یه بستهی دیگه میخرم.
جونگکوک سرشو کج کرد و لبخند دندون نمایی زد، جلو رفت و پدرشو بغل کرد- مرسی بابایی!بعد تشکرش دوون دوون به طرف اتاقش رفت تا با جیمین به نقاشی کشیدنشون ادامه بدن.
سونگجو بعد رفتن جونگکوک آه عمیقی کشید، پسرش رو با یه دنیا عوض نمیکرد.
باید از یهجین طلاق میگرفت؟
اون عاشق زنش بود اصلا نمیخواست این اتفاق بیافته. پس تا جایی که بتونه برای نگه داشتنش میجنگه. حداقل برای پسرشون.
_____________جونگکوک و تهیونگ با حالت شرمندهشون کنار هم نشسته و بدون اینکه چیزی از صبحونه بخورن به ظرفشون خیره مونده بودن.
تو ذهن جونگکوک فقط دو مسئله میچرخید؛حرف یونگی و کارِ تهیونگ.
از اون شب به بعد اونوو همش سعی در حرف زدن با جونگکوک میکرد و تلاش داشت ناراحتیِ یونگی رو به جونگکوک نشون بده، ولی این جونگکوک بود که نمیخواست درمورد یونگی حرف بزنه.و نسبت به تهیونگ هم همش احساسات متفاوتی داشت.
فقط از خودش میپرسید که آیا کسی که اون عکس رو ورداشته خودش بوده؟و اما خودِ تهیونگ.
اون انگار وضعش از جونگکوک سختتر بود، یه چیزای جدیدی رو احساس میکرد. یه چیزایی که قبلا هیچ وقت تجربه نکرده بود.سونگجو و میسو هم دست کمی ازشون نداشتن.
استرس و نگرانی سرتاسر وجود سونگجو رو گرفته بود، امروز میخواست همه چیز رو برای پسرش تعریف کنه.
تموم احتمالات بعد اعتراف رو در نظر گرفته بود.
به نظرش هیچ اتفاقی بدتر از وضع الان اونها اتفاق نمیافتاد. اون رسما برای پسرش یه غریبه بود.
اصلا صدای چاقوچنگال و ظرفها نمیومد، میزشون از هر وقت دیگهای بی صداتر بود.سونگجو جرئتشو جمع کرد و چشمهای خستهاش رو به جونگکوکی که تو افکارش غرق شده بود داد، باید صداش میکرد. باید تموم میشد- جونگکوکا!
YOU ARE READING
STUCK WITH YOU | VKOOK \ KOOKV
Fanfiction(کامل شده) خلاصه: عاشق شدن و عشق ورزیدن به کسی که نیمهگشدهی آدم باشه قطعا چیز عالیایه،ولی این مورد برای تهیونگ و جونگکوک متفاوتتر از بقیهی زوجهاست. اونا قانونا برادر هم و همچنین از هم متنفر هستند. و قطعا در مسیر عشقشون اینها تنها مشکلاتشون...