part 13

1.2K 194 25
                                    


جونگکوک حس مزخرفی داشت...
بعد حرف‌هایی که به سونگ‌جو زد بیرون رفته و قدم زنون خودش رو به محل کار اون‌وو رسونده بود.
نیاز داشت از اون خونه یکم دور باشه...
__________

یونای در حال خواب رو به جیمین برگردونده و در رو به روش بست،نفس آسوده‌ای کشید...فکرش هم نمیکرد بتونه از پس بچه‌داری بربیاد...
البته که تهیونگ جونگکوک رو در این موفقیت سهیم نمیدونست...
با یادآوری رفتاری که نسبت به سونگ‌جو داشت اخماش دوباره تو هم رفت،جونگکوک به معنای واقعی دیوونش میکرد...
از در فاصله گرفت و به طرف پذیرایی رفت باید خستگیش رو در میکرد...اینکه قرار جیمین کمتر از دو ساعت طول کشیده بود خوشحالش میکرد...

یعنی جیمین با کی قرار داشته؟
تا اینکه میخواست ازش سوال بپرسه هم،جیمین یونا رو گرفته و رفته بود...
عجیب بود!
کوسنی ورداشت و روی سرش گذاشت،احساس میکرد هنوز هم صدای گریه‌ی یونا میاد.
با انگشتش گوشش رو چنباری تکون داد و دهنش رو باز و بسته کرد-خدای من گوشام درد میکنه!

جونگکوک و اون‌وو برای گذروندن وقت ناهار داشتن به رستوران میرفتن،اینطوری هم با یونگی وقت میگذروند هم پول ناهار نمیدادن...
اون‌وو-پسر امروز روز سختی بوده برات...
این حرف رو همراه با ضربه‌ی آرومی که به پشت دوستش میزد گفت...
جونگکوک با سر تایید کرد و در رستوران رو باز کرد...
با هم دنبال یونگی‌ای که اصلا موبایلش رو جواب نمیداد گشتن و با پیدا کردنش در حالی که داشت از میزی سفارش میگرفت بهم نگاه کردن.
اون‌وو-گمشده‌مون پیداش شد.
با لبخند به طرف میزشون رفتن و منتظر موندن تا یونگی هم بهشون ملحق بشه...
یونگی با آشفتگی کاغذ بدست به سمتشون رفت-سلام بچه‌ها!
جونگکوک چشم‌هاشو ریز کرد-سلام؟
اون‌وو-زود اعتراف کن داری دزدکی از ما چه غلطی انجام میدی؟
یونگی با دستپاچگی به حرف اومد-هوم؟چی میگی؟
جونگکوک-ازت خبری نبود این چند ساعت...
یونگی ابروهاشو بالا داد-چی؟چی میگین؟من که همش رستوران بودم از صبح زوده که اینجام...اصلا خوبین شما؟چتونه؟.....

اون‌وو و جونگکوک با تعجب بهش نگاه میکردن.
اون‌وو-ها؟
یونگی انگشتشو بالا اورد-بابام...بابام صدام زد؟...میرم غذا بیارم...همینجا باشین...
بعد سریع چرخید و رفت.
جونگکوک با دهن باز به رفتنش نگاه کرد و بعد رو به اون‌وو برگشت-چه اتفاقی افتاد الان؟
اون‌وو شونه‌ای بالا انداخت-بعدا میفهمیم داره چی قایم میکنه...

__________

یه روز چقدر میتونست مزخرف باشه آخه؟
تهیونگ گوشیش رو روی تخت انداخت و دست‌هاشو به گردنش کشید،از کسایی که تو خونه‌‌اش کار میکردن خبر گرفته بود که تو تحویل خونه‌اش تاخیر صورت میگیره...
در اتاقش رو باز کرد و برای نوشیدن آب بیرون رفت.
تا به پایین پله‌ها رسید جونگکوک هم در حالی که سرش پایین بود بهش رسید...
تهیونگ با دندون قروچه‌ای تنه‌ی محکمی بهش زد که باعث شد جونگکوک به دیوار برخورد کنه...
دلش میخواست تمام حرصش رو سر اون خالی کنه...
جونگکوک با شوک به خودش اومد،قبل این پرت شدنش داشت به نقاشی‌ای که سر راه به ذهنش رسیده بود فکر میکرد.
سریع از دیوار جدا شد و خودش رو به یقه‌ی تی‌شرت گشاد تهیونگ رسوند و هلش داد و به نرده‌ها چسبوند-چته عوضی؟
تهیونگ هم که خم شده بود متقابلا به یقه‌ی برادرش چنگ زد-دلم خواست...
با اینکه یه روز هم نشده بود ولی انگار به حرف زدن با هم عادت کرده بودن.
صورت‌هاشون بهم نزدیک،طوری که نفس‌های عصبیشون به صورت همدیگه برخورد میکرد،بود.

STUCK WITH YOU | VKOOK \ KOOKVWhere stories live. Discover now