بیدار بود ولی نمیخواست موبایلش رو جواب بده. وقتی برای بار سوم گوشیش زنگ خورد همونطور که به سقف نگاه میکرد دستشو خم کرد و از زیر بالشتهاش پیداش کرد.
جونگکوک-آه اونووا...
دیگه بیشتر از این نمیتونست صدای زنگش رو تحمل کنه پس انگشتش رو روی صفحه کشید و موبایلش رو جلوی گوشش گرفت- یا!اونوو-میخوایی ما رو دق بدی آره؟
جونگکوک -بیخیال اونوو.
-باورم نمیشه تلفن منو جواب نمیدی ولی مال اونوو رو آره.
با شنیدن صدای یونگی لبخند کوتاهی زد-اگه میدونستم پیشِ اونوویی تلفن اون رو هم جواب نمیدادم.
یونگی-عوضی!!
با شنیدن صدای خندهی جونگکوک یونگی و اونوو فهمیدن که حالش از دیشب بهتر شده.نمیدونستن دیشب چه اتفاقی افتاد. جونگکوک یهویی با وضع بدی از سرویس بهداشتی برگشته و بدون هیچ دلیلی ازشون خواسته بود که برگردن، اما حالا صداش خوب بود پس جای نگرانی نداشت.
اونوو-هی رفیق خوبی آره؟
جونگکوک پشتش رو از تختش جدا کرد و سرجاش نشست،دستی به موهای نامرتبش کشید-خوبم.
اونوو-نگرانت بودیم.
یونگی با داد سعی کرد صداش رو به گوش جونگکوک برسونه-من نبودم!
جونگکوک سرشو تکون داد و لبخندی زد-هی یونگی بسه دیگه شوخی کردم، باور کن مال اونوو رو هم شانسی جواب دادم.
اونوو-شنیدی یونگی؟
یونگی-اهمیتی نمیدم
اونوو و جونگکوک با هم به جواب یونگی لبخند زدن.
اونوو سریع به حالت اولش برگشت و با جدیت گفت-هی پسر دیشب چه اتفاقی افتاد؟
جونگکوک پوفی کشید و چشمهاشو بهم فشار داد،بین اون سهتا چیزی نبود که ناگفته باقی مونده باشه پس شروع به تعریف ماجراهای دیشب کرد.__________
-صبح بخیر اوما
تهیونگ خم شد و گونهی مامانش رو بوسید و از ظرفش یه تیکه پنیر ورداشت.
میسو- امروز سحر خیزی.
تهیونگ با لبخندی که بر لب داشت میز رو دور زد و سرجاش،کنار صندلی خالی پسره نشست-میخوام برم به خونم سر بزنم.
بعد چشمهاشو تنگ کرد و دستهاشو از هم فاصله داد-اینجا خفهام میکنه،میفهمی؟باید زود برگردم.
میسو با نگاه مهربونش سری به نشونهی تاسف برای پسرش تکون داد-درسته...
تهیونگ با همون انرژیاش به خوراکیهای روی میز نگاه میکرد و از هر کدوم با چنگالش ورمیداشت-بابا کو؟
میسو-کارهایی داشت که باید انجام میداد بخاطر همون زود رفت.
تهیونگ همونطور که سرش پایین بود"اوهومی"گفت و به خوردن مشغول شد.
میسو-تهیونگ باید چنبار ازت خواهش کنم که سر از مجلات و روزنامهها درنیاری؟
با لحن مادرش دست از خوردن ورداشت.
به آرومی گفت-بابا دیدشون؟
میسو-بنظرت میزارم ببینتشون؟
تهیونگ چشمهاشو گشاد کرد-چینجا اوما، من تقصیری نداشتم خودشون اول منو زدن.
میسو دستشو به نشونهی توقف بالا اورد-لطفا...لطفا توجیه نکن.
تهیونگ با حرص چاقو و چنگالش رو به ظرفش کوبید و نگاهش رو از مادرش گرفت و با صدای بلندی گفت-یبار پشتم وایستی چی میشه؟
میسو ابرو و صداش رو متقابلا بالا داد-پشتت وایستم؟
از من میخوایی هر خطایی انجام دادی چشامو ببندم و پشتت وایستم؟
تهیونگ پوزخندی زد و نگاهشو دوباره به چشمهای غمگین مادرش داد،ولی با دیدن پسره که وسط پذیرایی به اون دوتا نگاه میکرد از حرف زدن منصرف شد و بجاش همونطور که بهش نگاه میکرد از جاش بلند شد. با قدمهای بلند به سمت در رفت و بعد بیرون رفتن از خونه محکم بستش و مادرش و پسره رو توی سکوت بعد خودش تنها گذاشت.
YOU ARE READING
STUCK WITH YOU | VKOOK \ KOOKV
Fanfiction(کامل شده) خلاصه: عاشق شدن و عشق ورزیدن به کسی که نیمهگشدهی آدم باشه قطعا چیز عالیایه،ولی این مورد برای تهیونگ و جونگکوک متفاوتتر از بقیهی زوجهاست. اونا قانونا برادر هم و همچنین از هم متنفر هستند. و قطعا در مسیر عشقشون اینها تنها مشکلاتشون...