part 8

1.2K 197 7
                                    


خیلی میخواست بره تو حیاط قدم بزنه و از هوای خنک اون روز استفاده کنه،ولی جونگکوک به هر جای خونه که پا میذاشت خاطره‌های بچگیش به ذهنش هجوم میاوردن...پس ترجیح میداد زیاد تو خونه نگرده.
ولی اون لحظه فقط میخواست به قلبش گوش بده...

___________________
"فلش بک"

-جونگکوک ؟
جونگکوک سرشو با صدای خانومی که صداش میزد بلند کرد، زمان زیادی بود که اونجا،روی زمین و بشقاب به دست نشسته بود. حتی یه تیکه‌ی کوچولو هم از کیکش رو نخورده بود.
اون بدترین تولد عمرش بود،پدر و مادرش طلاق گرفته و درست روز تولدش مجبور بود یکی از اونا رو برای زندگی در کنارش انتخاب کنه.

-سلام جونگکوک!
اون خانوم با زدن زانو جلوی جونگکوک این حرفو زد.
جونگکوک-سلام.
-اسمم میناست... اینجام تا بهم بگی میخوایی با مامانت زندگی کنی یا بابات و...
جونگکوک با صدای کمی حرفش رو تموم نکرده قطع کرد-میدونم، خانم لی بهم گفته بود که باید یکی رو انتخاب کنم.
خانوم لبخندی زد و دستش رو دراز کرد سمت جونگکوک.
جونگکوک ظرف رو روی زمین گذاشت و با دست کوچولوش دست اون خانوم رو گرفت و بلند شد و با هم روی مبل‌های کناریشون نشستن.

-آماده‌ای؟
قیافه‌ی جونگکوک اصلا مثل بچه‌ای که تولدش باشه نبود.
بچه‌ها تو اون روز میخندن و "کیک کیک" میکردن، سوپ جلبک میخورن و دور خونه رو میچرخن ولی جونگکوک؟
اون احساس نمیکرد که تازه هفت سالش شده،انگاری یه مرد بالغ بود که دیگه میلی به خوشحالی کردن برای تولدش نداشت.
با ناراحتی سری به نشونه‌ی آره تکون داد.

-لطفا بیایین داخل.
یه‌جین و سونگ‌جو  به آرومی به داخل پذیرایی قدم گذاشتن و با فاصله از هم روی مبل روبه‌رو نشستن.
خانومِ مهربون با صدای آرومی به حرف اومد-جونگکوک، قطعا تصمیم سختیه ولی ازت میخوام انتخاب کنی که میخوایی با کدوم یک از والدینت زندگی کنی.
جونگکوک میخواست به پدرو‌مادرش نگاه کنه که اون خانوم مانع شد-عزیزم مطمئن باش نگاشون نکنی بهتره.

جونگکوک با اون صورت ناراحت و اخمالوش سری تکون داد و به ناخنهای دستش خیره موند.

-خب؟تصمیتو گرفتی؟
صددرصد براش سخت بود ولی نمیتونست پدرش رو انتخاب کنه، خود سونگ‌جو باعث و بانی این شرایط بود مگه نه؟
اون با خیانت به مامان جونگکوک باعث شده بود این خونواده از هم بپاشه.اون باعث شده جونگکوک این همه ناراحتی رو تجربه کنه،اون باعث شده بود جونگکوک شب‌ها تنهایی تو تختش اشک بریزه...اون...

جونگکوک -با مامانم!

سونگ‌جو  با شنیدن انتخاب جونگکوک با عصبانیت از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی بیرون رفت،قطعا انتظار داشت پس زیاد شوکه نشد.
______________


با صدای باد چشم‌هاشو باز کرد و خیره به برگ‌های درختی که زیرش نشسته بود شد،به یاد اون روز‌های سخت...اون تنهایی‌ها "هوفی" کشید و از زیر درخت بلند شد،باید باز به پناهگاهش پناه میبرد و با رنگا و دنیای رنگارنگش خودش رو آروم میکرد.
قطعا جونگکوک از خیلی وقت پیش با همه‌ی قضایای گذشته کنار اومده بود ولی نمیتونست کامل همه چیز رو فراموش کنه...
_________

بعد خوردن شام به تنهایی باز به اتاقش رفته بود و با صدای آرومی آهنگ گوش میداد و از تنهاییش لذت میبرد،تو بچگی تنها چیزی که ازش میترسید این بود که مبادا یه‌جین و سانگ‌هون تنهاش بذارن‌. اون توسط پدر واقعیش،سونگ‌جو، کنار گذاشته شده بود پس نمیخواست برای بار دوم تنها بشه. تموم سعیشو کرده بود تا برای مادر و پدر‌خونده‌اش پسر خوبی باشه.
سونگ‌جو دوتا خیانت انجام داده بود؛یکی خیانت به همسرش یه‌جین، با می‌سو و یکی هم خیانت به پسرش جونگکوک، با تهیونگ.
*
"فلش بک"

با خجالت به صورت پسر موبلند رو‌به‌روش نگاه میکرد،جونگکوک به این فکر میکرد که آیا میتونن با هم بازی کنن؟
بعد طلاق والدینش و صادر شدن حکم دادگاه که به گرفتن خضانت جونگکوک برای یه‌جین و دیدن جونگکوک در آخر هفته‌ها و بعضی از روز‌های تعطیلات رسمی برای سونگ‌جو ختم شده بود،جونگکوک پدرش رو ندیده بود.
و این درست هفت ماهی میشد،چون جونگکوک با اینکه حق پدرش بود هم آخرهفته‌ها رو به دیدنش نمیرفت،اون به کل نمیخواست پدرش رو ببینه ولی بخاطر اصرار‌های مادرش مجبور شده بود قبول کنه که دیگه به خونه‌ی پدرش میره و باهاش وقت میگذرونه.

تهیونگه هشت ساله داشت با اسباب‌بازی‌هاش بازی میکرد و جونگکوک  کنار مبل تک نفره به بازی کردنش نگاه میکرد،درسته اون تهیونگ رو دوست نداشت ولی شاید همبازیه خوبی باشه،مگه نه؟
به آرومی به سمت جلو قدم ورداشت و دستای کوچولوش رو به سمت یه ماشین زرد رنگ دراز کرد.
به آرومی به حرکت دراوردش و به تهیونگ نزدیکش کرد،ولی با حمله‌ی تهیونگ به ماشینش با یه کامیون دست‌های جونگکوک از حرکت وایستادن و با چشم‌های گشاد شده به له شدن اون ماشین توسط کامیون تهیونگ نگاه میکرد.
تهیونگ با صورت اخمو و موهای بهم ریخته از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی به سمت پله‌ها رفت،جونگکوک از شوکِ خرد شدن ماشین دراومد و به دنبال تهیونگ راه افتاد باید هرجور شده حرصش رو خالی میکرد،حتی اگه این خالی کردن حرص با زدن لگدی به پای تهیونگ باشه.
با رسیدن به آخر پله‌ها و ورود به راهرو میخواست دنبال تهیونگ بگرده که با خوردن چشمش به اون تو اتاق کار سونگ‌جو، و درست در آغوشش، بغض گلوش رو گرفت.

سونگ‌جو داشت با موبایلش حرف میزد و پشتش به در بود و تهیونگ،اون رقیب کوچولو و کابوس جونگکوک تو بغلش در حالی که سرش رو روی شونه‌هاش قرار داده بود و به جونگکوکی که داشت برای گریه نکردن تلاش میکرد نگاه میکرد،بود.

جونگکوک  با خودش فکر میکرد که اشتباه کرده بود که فکر میکرد میتونه با تهیونگ همبازی و دوست باشه،چون تهیونگ همون هیولایی بود که زندگی جونگکوک رو نابود کرده و پدرش رو ازش دزدیده بود!
بعد اون روز جونگکوک تحت هیچ شرایطی قبول نکرده بود که برای یه ساعت هم شده باشه به دیدن اون پدر خیانتکارش بره...اون و مامانش دیگه به طور کامل فراموش شده بودن.
*
با شنیدن صدا‌هایی پشتش رو از تخت جدا کرد و نیم‌خیز شد، خانم لی گفته بود که با خواهرش بیرون میره پس احتمالا اون عوضی برگشته بود‌. از بعد صبحونه که سونگ‌جو و می‌سو به ایتالیا سفر کرده بودن اون بیرون رفته بود تا الان.

سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و دوباره دراز کشید.
داشت چشم‌هاش گرم میشد که با صدای ناله‌ی بلند مردونه‌ای سریع پلک‌هاشو از هم جدا کرد!

-اون دیگه چی بود؟
سعی میکرد صدایی که شنیده رو تحلیل کنه که صدای ناله‌‌ و آهِ دیگه‌ای رو شنید!

امیدوار بود که این آه و ناله‌ها همون آه و ناله‌هایی که میدونه نباشه...ولی آخه بجز اون مواقع انسان دیگه کجا اینطوری ناله میکنه؟

از تختش پایین اومد و با ترس به در نزدیک شد،مطمعن نبود ولی انگار صدایی که میشنوه مال پسره نیست.
-داره چه غلطی میکنه؟!

-"آه تهیونگا سریعتر بذار داخلم"

از در فاصله گرفت و چینی به میون ابروهاش داد.
اون...اون داشت با یه پسر از اون کار‌ها میکرد؟
ولی مگه اون استریت نبود؟
با صدای ناله‌‌ی کوتاهی نسبت به ناله‌های قبلی به خودش اومد و دندون قروچه‌ای رفت،بی‌ملاحضگیه این پسر داشت دیوونش میکرد...یعنی با خودش فکر نمیکنه که ممکنه جونگکوک صداشونو بشنوه؟
با زدن فکری به سر جونگکوک اخمش جاشو به لبخند شیطانی داد-خودت خواستی عوضی!
به سمت اسپیکرش رفت و با خوشحالی صداشو تا آخر بلند کرد و سرشو با ریتمش تکون میداد،دیگه صدای ناله‌‌هاشون شنیده نمیشد
__________

کاندوم رو بالا کشید و از موهای پسری که داشت برای بفاک رفتن توسطش جون میداد گرفت.
ولی با صدای کرکننده‌ی آهنگی که به گوشش رسید نگاهشو به در داد.
میخواست نادیده بگیرتش و به کارش ادامه بده ولی تقریبا ناممکن بود،اون صدا زیادی بلند بود،یا شاید چون صدا رو جونگکوک دراورده بود داشت دیوونه‌اش میکرد.
پسره پشتش رو جلو میاورد-چرا وایستادی؟
تهیونگ موهاشو ول کرد و چشم‌هاشو رو‌ی هم گذاشت-میکشمت گیسکییااا!!
بیخیال پسره شد و شلوار جینشو از رو زمین ورداشت و همونطور که زیرلب غر میزد پاش کرد و در اتاقش رو باز کرد.
با عصبانیت به سمت اتاق جونگکوک رفت و دستگیره رو چرخوند،وقتی دید در قفله با مشت‌های پی‌درپی شروع به کوبیدنش کرد.
جونگکوک با شنیدن صدای در چشم‌هاشو ریز کرد و به آرومی به سمتش رفت،باید خونسرد میبود.
آروم بازش کرد و به صورت قرمز شده‌ی تهیونگ نگاه کرد.

-کمش کن عوضی!
تهیونگ با دست‌های مشت شده این حرف رو زد و همونطور که نفس نفس میزد منتظر واکنش جونگکوک  موند.
اما جونگکوک قصد نداشت جوابش رو بده باید اتفاق دیروز رو تلافی میکرد مگه نه؟
هر دو داشتن با نفرت کامل بهم نگاه میکردن.
چشم جونگکوک به برامدگیه شلوار تهیونگ افتاد،خوشحال شد که مجبورش کرده با این وضع از اتاق بیرون بیاد.
با لبخند محوی چشم‌غره‌ای بهش رفت و عقب رفت و در رو به روی تهیونگ بست.
تهیونگ تند تند پلک میزد و خنده‌ای از حرص کرد،مشت گره شده‌شو محکم به در اتاق کوبید و با قدم‌های بزرگ به اتاقش برگشت،زیرلب با خودش حرف میزد-روانیه مردم‌آزار...چینجااا!!!

با رسیدن به داخل اتاقش در رو نبست و انگشت اشاره‌شو تهدید‌وار جلو اورد و پسری که رو تخت دراز کشیده بود رو مخاطب قرار داد-با تموم قدرتت ناله میکنی فهمیدی؟!!!.
~
و این دیگه رسما شروع جنگ بین جونگکوک  و تهیونگ بود!

STUCK WITH YOU | VKOOK \ KOOKVWhere stories live. Discover now