حق نداشت پاشو بزاره تو این خونه،اون اصلا چرا اونجا بود؟
یعنی قراره رقیب اساسیای براش بشه؟
تهیونگ با همین سوالا تو ذهنش دستی تو موهای نیمه خشکش کشید. از وقتی که دل از شنا کردن ورداشته بود تا الان که پدر و مادرشم رسیده بودن و منتظر ملحق شدنش به اونا برای خوردن شام بودن،با عضو جدیدِ خونوادهشون روبهرو نشده بود.
نمیخواست به طبقهی پایین بره و رو میزی که اون پسره هم نشسته بشینه ولی نمیتونست این کار رو بکنه مطمعنن پدرش خیلی ناراحت میشد،نباید مایهی ناراحتی پدرش میشد،اون مثل پسره نبود مگه نه؟از جلوی آینه کنار رفت و به سمت در اتاقش رفت،قبل باز کردنش چندتا نفس عمیق کشید،قطعا به آرامش احتیاج داشت...
با بیرون رفتنش از اتاق سرشو بالا گرفت و با دیدن فردی که از اتاق روبهروش بیرون اومد دوباره احساس کرد نفسهاش سنگین شدن. زیرلب به آرومی گفت-شت...
______
چند ساعتی میشد که جونگکوک به اون خونه قدم گذاشته بود و در این مدت تموم وقتشو تو اتاقش صرف جابهجا کردن وسایلش کرده بود،تا لحظهی بیرون رفتن از اتاقش مشکل خاصی نداشت ولی الان داشت به مشکل خیلی خیلی بزرگی نگاه میکرد.
چرا باید اتاق روبهرو برای پسره باشه؟
جونگکوک-همینو کم داشتم...
با بستن در اتاقش این حرف رو زد و زودتر از پسره به سمت پلهها رفت.
______
-آروم باش!!!چیزی نیست عزیزم.
میسو دست شوهرش رو گرفت و این حرف رو بهش زد،میتونست نگرانی و اضطرابش رو از چشماش بخونه.
سونگجو لبخند کوتاهی به همسرش زد و انگشتاشو فشار آرومی داد-صداش کردی برای شام؟
میسو اهومی گفت و سرشو تکون داد-البته که صداش کردم،گفت الان میاد.
لبخندی زد و ابروشو بالا داد-پسره خیلی خوشتیپه،درست مثل عکس جوونی هاته و البته باادبه.
سونگ جو نمیدونست چی بگه،اون از هفت سالگیه جونگکوک اون رو ندیده بود،تموم اضطرابش هم به همین مسئله ربط داشت.نمیدونست باید چطور رفتار کنه وقتی برای اولین بار پس از پونزده سال میبینتش.
میسو-باید خودت هفتهی پیش میرفتی و برای زندگی کردن تو این خونه دعوتش میکردی نه من،یا حداقل امروز تو میرفتی دنبالش...اونطوری برات آسونتر میشد.
سونگجو سعی کرد آب دهنش رو قورت بده ولی انگار این کار با حجم استرسی که داشت سخت بود-باور کن عزیزم اینطوری برام آسونتره.
با شنیدن صدایی از پلهها هر دو به راهرو خیره شدن و جونگکوک با حالت جدی و تقریبا اخمویی از پشت دیوار ظاهر شد.
سونگجو شروع به پلک زدن پیدرپی کرد،احساس کرد همین الان ممکن قلبش از سینهاش بیرون بزنه،دیدن پسرش پس از سالها براش پر استرس بود،سریع از جاش بلند شد و میز رو دور زد و خودش رو به جونگکوک رسوند.
_______
وات دِ فاک؟
سونگجو میخواست بغلش کنه؟امکان نداشت جونگکوک بذاره این اتفاق بیافته.
با رسیدن سونگجو بهش جونگکوک سلامِ آرومی گفت.
اما سونگجو انگار واقعا میخواست بغلش کنه،دستاشو از هم فاصله داد و یه قدم دیگه جلو اومد،اما جونگکوک سریع دستشو جلو اورد و توی دست سونگجو قرار داد،قطعا نمیخواست مرد روبهروشو لمس هم کنه ولی دست دادن بهتر از بغل شدن توسط اون بود.
سونگجو با این حرکت جونگکوک ناگهان خشکش زد ولی زود به خودش اومد و اون یکی دستش رو هم دور دست جونگکوک گرفت و تکونش داد-به خونه خوش اومدی،پسرم.پسرم؟!!
جونگکوک با زور خودش رو گرفت تا بعد این کلمه بلند نزنه زیر خنده. بجاش سریع دستش رو از بین دستای سونگجو بیرون کشید و سری تکون داد.
در همین حین پسره عزیزِ پدرش از پشتش گذشت و به سمت میز رفت.
_______تهیونگ-باید زودتر میومدم. نباید این صحنهی خاص رو از دست میدادم.
میسو با اخم غلیظی به پسرش که داشت به آرومی باهاش حرف میزد نگاه کرد.
تهیونگ لرزشی به بدنش داد و سر جاش، روبهروی مادرش نشست-اوووو،از نگاههایی که بدن آدمو از ترس میلرزونه
میسو با این حرف تهیونگ لبخندی زد ولی سعی کرد بروزش نده. پسرش همیشه بلد بود با شیرین زبونی دلشو بدست بیاره.
با اومدن سونگجو و جونگکوک به سر میز، نگاه تهیونگ و جونگکوک به سرویس بشقاب کنار تهیونگ افتاد.
تهیونگ سریع به مامانش نگاهی انداخت، ولی میسو معنیِ این نگاه پسرش رو نفهمید، یا شاید خودش رو به نفهمیدن زده بود،پس با بیخیالی به شوهرش نگاه کرد.
جونگکوک چند لحظهای بی حرکت وایستاد، واقعا دلش نمیخواست کنار تهیونگ بشینه.
تهیونگ هم دست کمی ازش نداشت.
آخر سر جونگکوک صندلیشو یکم به سمت چپ کشید و با نشستن سرویس بشقاب چنگالش رو هم از مالِ تهیونگ دور کرد و با فاصله ازش نشست.
فاصلهی زیادی نبود ولی برای گذروندن امشب کافی بود.
تهیونگ مطمعن بود که برای وعدهی بعدی قرار نیس کنار هم بشینن،این اجازه رو به خدمتکار و مامانش نمیداد.
♡
♡خبببب سلامی دوباره👈🏻👉🏻
حرفی ندارم بگم امیدوارم خوشتون بیاد از بچم🥲(داستانم)
ESTÁS LEYENDO
STUCK WITH YOU | VKOOK \ KOOKV
Fanfic(کامل شده) خلاصه: عاشق شدن و عشق ورزیدن به کسی که نیمهگشدهی آدم باشه قطعا چیز عالیایه،ولی این مورد برای تهیونگ و جونگکوک متفاوتتر از بقیهی زوجهاست. اونا قانونا برادر هم و همچنین از هم متنفر هستند. و قطعا در مسیر عشقشون اینها تنها مشکلاتشون...