تهیونگ-... و هر کاری که ازش متنفر بود رو انجام میدادم. موهای بلند دوست نداشت، من بلندش میکردم. و همچنین از هر چیزی که خوشش میومد هم متنفر میشدم.
حدود یه ساعت بود که تهیونگ و جونگکوک بدون هیچ حرفی کنار هم در حالی که به تاج تخت تکیه داده نشسته بودن، جونگکوک از درون کاملا شکسته بود.
تموم چیزایی که بهش باور داشت یه سره نابود شده بودن. احساس میکرد کاملا گم شده!
دیگه چجوری میخواست اعتماد کنه؟
سکوتشون با حرفهای تهیونگ در مورد پدرش از بین رفته بود، نمیخواست جونگکوک فکر کنه تنهاست پس شروع به تعریف کردن خاطراتش کرده بود.
جونگکوک به نیم رخ تهیونگ نگاهی انداخت- آخرش چه بلایی سرش اومد؟
تهیونگ شونههاشو بالا انداخت- نمیدونم. شاید یه جایی تو این کشور داره مست میکنه.
جونگکوک سرش رو باز راست کرد، یه ساعت پیش تا جایی که تونسته تو بغل تهیونگ گریه کرده بود.
ولی تهیونگ حتی یه صدایی هم ازش نشنیده بود، این عادتی بود که یهجین بهش یاد داده بود. یه مرد با صدای بلند گریه نمیکنه!
باور نمیکرد که مادرش اون کارا رو کرده.
در حالی که خودش اون رو از سونگجو دور کرده بود ولی بازم تموم بچگیه جونگکوک طوری رفتار کرده بود که انگار سونگجو اون رو نخواسته بود.
لبش رو به دندون گرفت و چشمهاشو بست، زندگی هیچ وقت این همه سخت نشده بود.
تهیونگ با نفس عمیقی از رو تخت پایین اومد و تیشرتش رو صاف کرد، نمیدونست چرا ولی دلش نمیخواست جونگکوک تنها بمونه ولی شاید خودش میخواست کمی با خودش خلوت کنه!پس بدون اینکه چیزه اضافیای بگه به طرف در رفت.
جونگکوک چشمهاشو باز کرد و قبل اینکه تهیونگ بیرون بره صداش زد- تهیونگشی!
تهیونگ با صداش برگشت.
جونگکوک میخواست سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود بپرسه- عکسی که طبقهی بالا بود رو تو ورداشتی؟
تهیونگ خوب میتونست خودش رو به اون راه بزنه- عکس؟
با اخم ساختگی اینو پرسید.
جونگکوک پشتش رو از تخت جدا کرد- عکس سه نفرتون.
تهیونگ چونهشو پایین داد- آه، آنی! من ورنداشتم.
جونگکوک میتونست بفهمه که این "آنی" گفتنش یعنی خودِ آره!
جونگکوک- پس کی ورداشته؟
تهیونگ ابروهاشو بالا داد- شاید خانم لی ورداشته باشه.
جونگکوک لبخند ریزی زد- شاید.
تهیونگ سری تکون داد.
جونگکوک نمیخواست تهیونگ بره، نمیخواست تنها بمونه و همش خودخوری کنه و به کاری که پدر و مادرش باهاش کردن فکر کنه ولی شاید تهیونگ میخواست بره.
تهیونگ وقتی دید جونگکوک دیگه چیزی نمیگه چرخید تا در اتاق رو باز کنه- تهیونگ!
جونگکوک که از گفته شدن اسم "تهیونگ" توسط خود تهیونگ شوکه شده بود منتظر به پشتش نگاه کرد.
تهیونگ بدون اینکه برگرده ادامه داد- تهیونگشی صدام نکن، تهیونگ بهتره.
از تهیونگشی خطاب شدنش توسط جونگکوک احساس خوبی نداشت.
احمقانه و غیر قابلباور بود ولی دست تهیونگ به سمت دستگیره برای بیرون رفتن نمیرفت، با زدن فکری به سرش بیخیال بیرون رفتن شد- میخوایی بریم بیرون و چیزی بنوشیم؟
امیدوار بود جونگکوک قبول کنه.
جونگکوک واقعا نمیخواست خونه بمونه ولی دوست هم نداشت به دوستهاش زنگ بزنه. پس چه پیشنهاد عالیای، با سر تایید کرد- آممم. آره خوب میشه.
تهیونگ خوشحال از جواب جونگکوک به حرف اومد- پس پایین منتظرتم!
جونگکوک لبخند محوی زد و با سر تایید کرد.
با رفتن تهیونگ از تخت بلند شد و به طرف حموم رفت، باید برای به خود اومدنش آبی به صورتش میزد.
_______________
موهای دوست پسرش رو نوازش میکرد و دستش رو ریز ریز میبوسید، چقدر آرزوی این صحنه رو کرده بود.
اون و جیمین دراز کشیده تو آغوش هم و از لمس همدیگه لذت ببرن.
جیمین- کِی با جونگکوکی حرف میزنی؟
یونگی دست جیمین رو ول کرد و "آهی" کشید، حرفهاش سنگین بود ولی جونگکوک هم زیادی اذیتش کرده بود.
اون اصلا به حرفی که زده بود باور نداشت، خوب میدونست جونگکوک چقدر حساسه، ولی اون شب. اونجا. بعد اینکه اعتراف سختی کرد اصلا دوست نداشت توسط جونگکوک خرد بشه.
یونگی- نمیدونم.
جیمین سرش رو که روی سینهی دوست پسرس بود رو بالا اورد و به چشمهای یونگی نگاه کرد- زود حرف بزن باشه؟
دوست نداشت بخاطر اون دوستیه جونگکوک و یونگی آسیب ببینه.
یونگی سرش رو تکون داد و برای بار صدم جیمین رو محکم به آغوشش فشار داد، قطعا جونگکوک براش خیلی خیلی مهم بود، اون و اونوو تنها کسایی بودن که بعد مرگ مادر یونگی شب و روز کنارش موندن.
یونگی- دلم برای اون عوضی تنگ شده...چینجا!
جیمین خندید، جونگکوک همیشه دوست داشتنی بود، و واقعا خوشحال بود از اینکه اونم جونگکوک رو میشناخت، میدونست مهربون هم هست پس قطعا یونگی رو میبخشید. یعنی امیدوار بود.
_____________
هوسوک- داره تموم کاندومامو دور میندازه. باورتون میشه؟
جین- کاش منم به نامجون میرسیدم حالا اگه پنجاهتا بچه هم بخواد اشکال نداره،فقط برسم بهش.
هر دو به شدت مست و ناراحت بودن.
جونگکوک و تهیونگ با حرفی که جین زد بهم نگاه کردن و با هم به آرومی خندیدن، قرار بود فقط جونگکوک و تهیونگ باشن ولی جین و هوسوک هم با غمهاشون به هر دو ملحق شده بودن و با اینکه هنوز شب هم نشده بود به شدت مست کرده بودن و این باعث شد جونگکوک برای چند دقیقهای ناراحتیهاشو فراموش به وضع هر دو بخنده.
بعد فهمیدن حقیقت بیشتر از قبل از اون خونه متنفر شده بود ولی فعلا نمیدونست چیکار کنه.
قطعا نمیخواست بمونه ولی برای اون لحظه دوست نداشت به هیچی فکر کنه.
هوسوک سکسکهای کرد- میخواد بیافتم تو تله!
تهیونگ با تاسف چشمهاشو روی هم گذاشت و با لبخند سرش رو تکون داد.
جونگکوک چشمش به تهیونگ افتاد و لبخندی به لبخندش زد، کسی که کنارش نشسته بود با کسی که روز اولی که به خونه اومده دیده بود خیلی فرق داشت.
از اینکه زندگی سختتر از هر وقت دیگهای بود شکی نداشت ولی چرا احساس میکرد این سختی اونقدرا هم مهم نیست؟
وقتی جین شروع به آهنگ خوندن کرد ، جونگکوک و تهیونگ خجالت زده سعی در ساکت کردنش داشتن و هوسوک در این بین با دست زدن به آهنگ جین ریتم میداد.
~~~~~~~
- قربان، پدرتون تازه زنگ زدن و گفتن خبر بدم که قراره مامانبزرگتون هم برای شام بیان.
پسر با ابروهای بالا پریده باشهای گفت و بعد رفتن خدمتکارشون گفت- اوتوکه! این بد شد.
دختر با تعجب به دوست پسرش نگاه کرد- چرا؟ این که خوبه. من خیلی میخوام میسوی داستان رو ببینم، هر چند تو مجلهها بارها دیدم.
پسر لبخند عصبیای زد- اوه. بنظرم اصلا نخواه!
دختر با تعجب پرسید- چرا؟!
باید از عادت مادربزرگش به دوست دخترش میگفت؟
چه دیر چه زود باید با قوانین سخت جئون میسو رودررو میشد- مامانبزرگ از هیچ کدوم از دوست دخترای قبلیم خوشش نیومد.
دختر با اعتماد به نفس سرش رو بالا گرفت- چاگیا از الان باهاش نقطه مشترک داریم، دوست دخترای قبلیت واقعا به درد هیچی نمیخوردن.
پسر لبخندی به این حاضرجوابیه عشقش زد، ولی بازم نمیخواست فعلا میسو رو ببینه- میتونم برتگردونم و فردا بیاییم خونهمون.
دختر "نُچی" گفت و به کاناپه تکیه داد- هنوز ادامهی داستان مونده.
پسر- میتونم بعدا هم تعریف کنم.
ولی با دیدن نگاه دستوریه دوست دخترش جا خورد، هیچ وقت اینطوری ندیده بودش.
با اخم ریزی لبخندی زد، از این حالت دوست دخترش خوشش اومده بود-باشــه!
دختر با رضایت دست چپشو زیر چونهاش گذاشت و منتظر موند.
پسر از جایی که مونده بود شروع به ادامه دادن کرد- یه تغییرات و احساساتی هم داشت برای جونگکوک شکل میگرفت...
_____________
وارد اتاقش شده و یه راست به طرف تختش رفت، تا شب تو رستورانی که رفته وقت گذرونده بودن.
جین و هوسوک بعد مینی کنسرت جین کامل بیهوش شده بودن.
و این یعنی تنها موندن تهیونگ و جونگکوک!
زیاد حرف نمیزدن ولی بازم برای جونگکوک لذتبخش بود.
الان باید درمورد یهجین و سونگجو فکر میکرد اما نمیخواست.
از جاش بلند شد و به طرف میزش رفت.
طراحیای که انجام میداد رو از کشو دراورد و با لبخند به چشمهای نیمه کشیده شدهی روی دفتر نگاه کرد.
با همون لبخندش صندلی رو کنار زد و برای ادامه دادن طرحش به روی صندلی نشست.
YOU ARE READING
STUCK WITH YOU | VKOOK \ KOOKV
Fanfiction(کامل شده) خلاصه: عاشق شدن و عشق ورزیدن به کسی که نیمهگشدهی آدم باشه قطعا چیز عالیایه،ولی این مورد برای تهیونگ و جونگکوک متفاوتتر از بقیهی زوجهاست. اونا قانونا برادر هم و همچنین از هم متنفر هستند. و قطعا در مسیر عشقشون اینها تنها مشکلاتشون...