"فلش بک"
تصمیم سختی بود ولی باید پشت قولش وایمیستاد.
اون به یهجین قول داده بود.نمیتونست جونگکوک رو ازش بگیره.
هر چند خود جونگکوک هم نمیخواستتش.
با همون حالت کلافهاش دستی به گردنش کشید و برای دهمین بار به برگههای روی میز کارش نگاه کرد.نمیتونست به هیچ چیز دیگهای بجز جونگکوک فکر کنه.
پسرش دیگه نمیخواست اون رو ببینه و این قلب سونگجو رو تیکه تیکه میکرد،ناراحت بود.شکسته.
اون پدر خوبی بود...نبود؟ پس چرا جونگکوک ازش فرار میکرد؟
یعنی اصلا پدرش رو نشناخته و دوست نداشته بود که مامانش رو انتخاب کنه؟
کاری که جونگکوک کرد رو هیچ پسری با پدرش انجام نمیده.
خدای بزرگ!چرا داشت همهی گناهها رو مینداخت گردن جونگکوک؟
واقعا داشت عقلش رو از دست میداد.چرا باید یه بچه رو مقصر بدونه؟
هر کی جای جونگکوک بود مادرش رو،کسی که به بیگناهیش اعتقاد داشت رو انتخاب میکرد.
ولی سونگجو احساس میکرد قلبش شکسته.دوست نداشت پسرش رو اذیت کنه.اگه کلا از دستش بده چی؟
پس بهتر بود اون رو راحت بزاره.
ولی نمیذاشت اون مردتیکه نامخونوادگیش رو به پسرش بده.جونگکوک پسر سونگجو بود و هیچ قدرتی نمیتونست این واقعیت رو عوض کنه.حتی ناراحتیه شدیدی که سونگجو داشت.
+آپا!
با صدای فرشتهی نجاتش؛تهیونگ،دست از فکر کردن ورداشت و برای خوشامدگویی بهش به پذیرایی رفت،تهیونگ عاشق این بود که وقتی از مدرسه برمیگرده پدرش رو بغل کنه و تموم ماجراهای اون روزش رو تعریف کنه.
_______________
شب رو خوب نخوابیده بود.
احساس میکرد دیشب زیادی واکنش نشون داده بود.
البته واکنشی که نسبت به سونگجو داشت حقش بود ولی از بعد اون ماجرا احساس خوبی نداشت.
نسبت به کاری که با اون تهیونگ عوضی کرده بود راحت نبود.
با تقهای که خانم لی به در اتاقش زد از خیره موندن به پنجره دست کشید.
+جونگکوک شی، بیدار شو صبحونه آمادهاس.
جونگکوک-باشه.
______________
نفسشو بیرون داد و از رو تختش بلند شد.
غم و نفرت خالص رو توی چشمهای جونگکوک دیده بود.
با خودش فکر میکرد یعنی خیلی زیاد ازش متنفر بود که همیشه اونطوری تهیونگ رو نگاه میکرد؟
خوده تهیونگ هم مگه ازش تنفر نداشت؟
"-جونگکوک شی، بیدار شو صبحونه آمادهاس."
اولین بار بود قبل اینکه خانم لی بیدارش کنه چشمهاش باز بود.
خانم لی همیشه اول جونگکوک رو و بعد تهیونگ رو صدا میزد.بیدار کردن تهیونگ همیشه وقت گیر بود.
-تهیونگ بیدار....
تهیونگ منتظر نموند تا خانم لی حرفش رو تموم کنه-اومدم!!
خانم لی با ابروهای بالا رفته به در اتاقش خیره مونده بود،با فکر اینکه شاید کاری داشته بخاطر همون زود بیدار شده شونههاشو بالا انداخت و چرخید تا به طبقهی پایین برگرده.______________
+ عالین جیمینا، ممنونم کارت حرف نداره.
جیمین با دادن پروندههایی که میسو ازش خواسته و گرفتن تعریفهاش لبخندی زد.
برای همین زندگی میکرد درسته؟پیشرفت کردن و به جایی رسیدن.پس رد کردن همه چیز بجز کار بهترین عمل بود.ولی چرا جیمین واقعا احساس خوشحالی نمیکرد؟
با باز شدن در اتاق سر هر دو به سمتش چرخید.
میسو-تهیونگ؟!!
جیمین- اومو!
تهیونگ شوکه شدنشون رو نادیده گرفت و به داخل اتاق قدم ورداشت و روبهروی جیمین، روی یکی از مبلها نشست و عینک آفتابیشو از جلوی چشماش ورداشت-با دیدنم چقدر خوشحال شدین!
طعنه میزد،راستش انتظار داشت همین واکنش رو ببینه اون هیچ وقت از شرکت رفتن خوشش نیومده بود و اگه الان هم مجبور نبود قطعا نمیرفت،ولی چرا.چرا باید مجبور باشه؟
میسو-صورتت رو اون شکلی نکن خب حق داریم متعجب بشیم.ولی حالا که اینجایی خیلی هم خوبه.
میسو فکرشم نمیکرد یه روز برسه که تهیونگ با خواستهی خودش به اونجا بره-اوه بذار به سونگجو هم خبر بدم.
میخواست از جاش بلند بشه که تهیونگ مانعش شد-نه نه نه.من فقط برای کار کوچیکی اومدم.
جیمین مایهی افتخارش؛پروندههاش رو از روی میز ورداشت و با لبخند کوتاهی از اتاق بیرون رفت،تنها گذاشتن مادر و پسر بهترین کار بود.
تهیونگ-آم...اوما.میشه کلیدهای میز کارتون رو بدی؟
میسو از قبل هم شوکهتر شده بود یعنی پسرش تا شرکت اومده تا کلید میز کارشون رو که داخلش اصلا چیز مهمی نبود رو بگیره؟_____________
دیوونگی بود ولی تهیونگ احساس میکرد این کار رو باید انجام بده.
صبح هم،سر صبحونه اون و جونگکوک تنها بودن و مثل اکثر مواقع با هم حرف نمیزدن و از هم فاصله داشتن ولی این دفعه جوّ دیگهای حاکم بود.جوی که تهیونگ دوسش نداشت.
جونگکوک سونگجو رو فقط پدر تهیونگ میدونست،یعنی فکر میکرد اون تهیونگ رو بیشتر دوست داره؟
اینکه جونگکوک فکر کنه سونگجو اونطوریه شاید خواستهی همیشگی تهیونگ بود ولی چرا الان میخواست غیر اون رو به جونگکوک ثابت کنه؟
جونگکوک-خفه شو یونگی!
با خنده با هم تلفنی حرف میزدن و یونگی بخاطر ماجراهای صبحشون جونگکوک رو مسخره میکرد.
یونگی-پسر نمیدونستم انقدر خنگ میشی وقتی دختری سعی میکنه مخت رو بزنه.
وقتی اون روز اونو یونگی برای تحویل دادن تابلوهای نقاشی شدهی جونگکوک به خونهی یکی از مشتریها رفته بودن دختر بیست سالهی اون خونواده سعی کرده بود جونگکوک رو اغوا کنه و این بنظر یونگی شوخترین صحنهی سال بود،چون جونگکوک کاملا از خودبیخود شده بود و نتونسته بود کلمهای حرف بزنه.اینکه با وجود همجنسگرا بودن نتونه در برابر عشوههای یه دختر جواب درست بده کاملا عادی بود ولی مثل جونگکوک به شدت دستپاچه شدن یکم غیرعادی بود.
جونگکوک-یونگی هیونگ!!!
با خوردن چشمش به تهیونگی که کاغذ به دست جلوی اتاقش وایستاده بود ساکت موند.
بعد چند لحظه نگاهشو از تهیونگ گرفت-آمم...هیونگ بهت زنگ میزنم.
یونگی-اوکی رفیق.
با قطع کردن دو طرفه جونگکوک موبایلش رو از جلوی گوشش پایین اورد و دوباره به تهیونگ نگاه کرد-کاری داشتی؟
تهیونگ که لب پایینش رو داخل دهنش فرو برده بود بدون حرف داخل اومد.
زیاد طول نکشیده بود چیزی که میخواست رو، پیدا کنه. و بعد پیدا کردن بلافاصله خودش رو به اتاق جونگکوک رسونده بود،امیدوار بود که خونه باشه.حداقل برای اون لحظه.
با شنیدن اسم کسی که داشت باهاش حرف میزد از رفتن به اتاقش خودداری کرد،به اینکه اون عوضی با دوست پسرش حرف میزد اهمیتی نمیداد ولی نمیخواست دوباره عصبیش کنه،پس جلوی در ایستاد.
با خداحافظیای که کردن تهیونگ تو دلش چشم غرهای بهشون رفت.اونا اصلا مثل یه زوج واقعی نبودن!
-کاری داشتی؟
با صدا و لحنش لبش رو گاز گرفت تا زیاد عصبی نشه.
میدونست که با انجام این کار پشیمون میشه ولی این همه زود؟نه! انتظارش رو نداشت.اون جونگکوکه عوضی خوب میدونست حتی با یه نگاه عصبیش کنه.
بیخیال همه چیز شد و برای نشون دادن چیزی که دستشه به داخل اتاقش قدم ورداشت...
YOU ARE READING
STUCK WITH YOU | VKOOK \ KOOKV
Fanfiction(کامل شده) خلاصه: عاشق شدن و عشق ورزیدن به کسی که نیمهگشدهی آدم باشه قطعا چیز عالیایه،ولی این مورد برای تهیونگ و جونگکوک متفاوتتر از بقیهی زوجهاست. اونا قانونا برادر هم و همچنین از هم متنفر هستند. و قطعا در مسیر عشقشون اینها تنها مشکلاتشون...