صدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد
'' این بدن متعلق به تو نیست''سراسیمه اطرافش رو نگاه کرد اما چیزی جز سیاهی نمیدید نمیدونست اون چیه اما حس خطر میکرد در حالی که تمام بدنش از ترس و باد سردی که بهش برخورد میکرد مثل یخ شده بود دوباره اون صدای ضمخت و دردناک با باد به گوشش رسید
"به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود"◇◇◇
با ترس چشماشو باز کرد همه چیز سیاه و تاریک بود اما لحظه ای که گرما و اون بوی اشنای چوب صندل رو حس کرد بالاخره اروم گرفت و بیشتر تو اون اغوش شیرین و گرم فرو رفت، با اینکه خودش اروم شده بود اما افکارش به هیچ وجه اروم و قرار نداشتن مدام تو سر میچرخیدن:
" اون چی بود...... اون حرفا..... یعنی چی؟ منظورش مرگ بود؟... نه.. نه...... این....فقط یه کابوس بود...یه خواب.... یه خواب بود... هیچی نیست...نمیخوام....دوباره این اغوشو...از دست بدم..."
بدون اینکه متوجه شه کم کم چشماش گرم شد و دوباره به خواب رفت
◇◇◇
طبق معمول ساعت 5 صبح وقتی که هنوز هوا تاریک بود از خواب بیدار شد ، همیشه عاشق این موقع از صبح بود چون میتونست به چهره ناز و زیبای معشوقش تو خواب تا ساعت ها خیره شه ولی همیشه میترسید که اونو دوباره از دست بده فکر میکرد شاید همه اش یه رویا باشه و روزی از خواب روی یک تخت سرد و اتاقی تاریک و ساکت بدون هیچ رنگی بیدار شه
ولی الان دیگه زندگیش پر از گرمی، سر صدا و رنگ شده بود همه اش به خاطر اون فرد بودآهی کشید و از روی تخت بلند شد و طبق معمول رفت تا به کارای روزانه اش برسه و ساعت نه صبح وی یینگ رو از خواب بیدا کنه
همه تو گوسو لان ساعت نه شب میخوابیدن و پنج صبح بیدار میشدن این یه قانون بود، البته که این قانون شامل حال وی ووشیان نمیشد◇◇◇
دفعه بعدی با احساس وزش باد سرد به بدنش چشماشو باز کرد اما با جای خالی و سرد کنارش روبه رو شد کم کم داشت ترس همه بدنشو فرا میگرفت که صدای اروم و مهربونی از پشت سرش شنید:
-وی یینگ.
فقط همون لازم بود تا کل نگرانی و حس های بد رو ازش دور کنه فقط همین
خودشو تکونی داد و به سمت اون شخص به سمت هم روح و همدمش برگشت
دیدن وانگجی با اون لباس سفید و موهای مرتب شده برای وی ووشیان یه نوع داروی آرامش بخش بود و همیشه همه ترس ها و افکار منفیش رو از بین میبرد با دیدن اون نتونست جلوی لبخند زدنش رو بگیره◇◇◇
وقتی وانگجی با سینی صبحانه و یه شیشه شراب لبخند امپراطور، که بوش کل فضای جینگشی رو پر کرده بود وارد شد با ووشیانی که عین یک فرشته میون ملحفه های سفید غلت میزد، روبه رو شد انقدر محو اون صحنه بود که دیگه متوجه نشد چند دقیقه اس که اونجا وایساده و به صحنه خیره شده
YOU ARE READING
Bloody Happiness
Romanceصدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد '' این بدن متعلق به تو نیست به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود" میدونستم لیاقت شادی و خوشبختی رو ندارم اما اون دروغ ها به قدری شیرین بود که میخواستم باورش کنم ولی احمق بودم نباید دوباره اون اشتباه رو تکر...