درست قبل اینکه جسم وی ووشیان بتونه لان وانگجی رو لمس کنه
رشته نیروی معنوی قویی دور دستش پدیدار شد و اون رو با سرعت به عقب پرتاب کرد که باعث شد با پشت روی کف جینگشی کشیده شهدر همون لحظه دو نفر با لباس سفید و بنفش در جینگشی دیده شدن
لان شیچن با نگرانی نزدیک برادرش که مبهوت و بی روح روی زمین افتاده بود حرکت کرد، چندین بار اون رو تکون داد و اسمش رو فریاد زد:_وانگجی! وانگجی!
جیانگ چنگ سریع میخواست بره کنار وی ووشیان، که به پشت روی زمین افتاده بود و بی حرکت به سقف نگاه میکرد، اما لان شیچن در حالی که داشت نبض وانگجی رو چک میکرد با صدای محکمی فریاد زد:
_دست نگه دار! اون وی ووشیان نیست ازش دور شو!
ولی خیلی دیر بود در همون لحظه قبل اینکه جیانگ چنگ بتونه واکنشی نشون بده دو دست دور گردنش ظاهر میشه
وقتی به خودش میاد چهره برادرش رو میبینه که بدون هیچ احساسی داره خفه اش میکنه....نه اون برادرش نبود
ولی موقعیت خنده داری بود
و خیلی آشنا
دقیقا مثل وقایعی که بعد از سوخته شدن خونشون اتفاق افتاده بود با این تفاوت که الان جاشون عوض شده بود
دیگه جیانگ چنگ کسی نبود که داشت وی ووشیان رو خفه میکرد و دردش رو سر اون خالی میکرد
الان وی ووشیان اون فرد بودمیتونست صدای لان شیچن رو بشنوه که داره فریاد میزنه
احتمالا داشت تلاش میکرد که اونو نجات بده
اما الان نمیتونست چیزی ببینهدر یک لحظه احساس کرد که توسط نیروی زیادی به بیرون پرتاب شده
چند ساعتی میشد که جیانگ چنگ به گوسو رسیده بود تا مثلا درباره یه سری مشکلات تو اطراف گوسو که به یونمنگ مربوط بود صحبت کنه اما این فقط یه بهانه بچگانه بود اون فقط میخواست به برادرش سر بزنه اما فکرش هم نمیکرد وقتی برسه دیگه برادری وجود نداشته باشه
◇◇◇
چند دقیقه قبل
با صدای فریادی از خواب پرید و از اقامتگاهش بیرون اومد،
در اصل صداهای فریاد به قدری زیاد بود که همه اعضای گوسو لان رو به بیرون از اقامتگاهاشون و در نزدیکی جینگشی کشیده بود.
کمی با سردرگمی به اطرافش نگاه کرد، عموشو دید که فکر میکرد اینم یکی از شوخی های وی ووشیانه و با عصبانیت میخواست بره و اونو تنیبه کنه
سریع اومد جلوشو بگیره اما جمله بعدی که از جینگشی به گوش رسید باعث شد همه سر جاهاشون یخ بزنن:_بزن! منو بکش هانگوانگجون چرا معطلی؟
میدونست که این نمیتونه یه شوخی باشه
هر چقدر هم که وی ووشیان بخواد شیطنت کنه هیچوقت این جمله رو مخصوصا به برادرش نمیگه
میدونست که وی ووشیان حتی بهتر از خودش میدونه که گفتن این جمله چقدر میتونه به وانگجی صدمه بزنه
این قضیه خیلی جدی تر از این حرفا بو...
و در اون لحظه انگار که جرقه ای تو ذهنش زده شد
و با صدای بلند افکارش رو بیان کرد:_روح تپه های تدفین!
با شنیدن این حرف چیرن با چشم های گشاد شده و دهن باز به سمت برادر زادش که دقیقا در کنارش ایستاده بود نگاه کرد
اومد حرفی بزنه اما در همون لحظه موجی عظیمی از انرژی کینه به وحشیانه ترین شکل ممکنه از جینگشی بیرون زد
انرژی کینه توز به قدری زیاد بود که لان چیرن مجبور شد یه مانع محافظتی دور همه افرادی که اونجا بودن ایجاد کنه
خیلی نگران وانگجی بود و نمیتونست افکارش رو کنترل کنه:"اگه این فقط نصف کینه ای که به بیرون اومده پس انرژی که توی جینگشی حاکمه خیلی شدیدتره یعنی حال وانگجی خوبه؟ باید برم کمکش اما نمیتونم این افراد رو اینجا ول کنم... اگه اون واقعا روح تپه های تدفین باشه هیچ اطمینانی نیست که بزاره وانگجی زنده بمونه"
اما زمانی که دید شیچن و رهبر فرقه جیانگ با سرعت به داخل جینگشی وارد شدن کمی از نگرانی هاش کم شد و نفس راحتی کشید، به این فکر کرد که فعلا باید از این افراد محافظت کنه و اوضاع رو کنترل کنه
اون به شیچن اعتماد داشت که نمیزاره وانگجی آسیبی ببینههمونطور که داشت مرید هایی که دور جینگشی جمع شدن رو به اقامتگاهشون هدایت میکرد از گوشه چشم دید که سیژویی جینگی و جین لینگ با عجله دارن به جینگشی نزدیک میشن اما با فریادی اون هارو متوقف کرد:
_خطرناکه! برگردید! شما اونجا فقط تو دست و پایید.
با زور اون هارو برگردوند و در نزدیکی خودش نگه داشت آهی کشید هر چی سعی کرد نتونست اون سه نفرو قانع کنه که از اونجا دور شن اما تا جایی که میتونست مرید های لان و باقی فرقه هارو از جینگشی دور کرده بود و چندین نفر از تذهیبگر هارو در حالت اماده باش قرار داده بود
هیچکس نمیدونست که توی جینگشی چه اتفاقی داره میافته هیچ صدایی بیرون نمی اومد و کل اون مکان با انرژی کینه توز احاطه شده بودهمه جا سکوت بود، سکوتی مرگبار
دقیقا مثل آرامش قبل طوفانهمون لحظه درهای جینگشی شکسته شد و جسمی بنفش به بیرون پرتاب شد
به دنبالش لان شیچن در حالی که جسم وانگجی روی کولش بود و داشت به بیرون میدوید فریاد میزد:
_یه درمانگر سریع!
به سرعت چند درمانگر دور رهبر فرقه جیانگ جمع شدن و شروع به معاینه و مداوای اون کردن
خوشبختانه هیچ ٱسیب شدیدی به رهبر فرقه وارد نشده بود و سریع بهوش اومدولی در سمت دیگه همه چیز به این خوبی پیش نرفت
لان شیچن برادرشو روی زمین گذاشته بود و مدادم تکونش میداد اما هیچ واکنشی در کار نبود
لان وانگجی بدون سربند و با لباس درونی روی زمین مثل یک جسد دراز کشیده بود، چشماش کاملا بازش بدون هیچ نوری به سیاهی خیره شده بودن و نبضش کند بود
هیچ آسیب جسمی بهش وارد نشده بود در اصل روحش آسیب دیده بوددرمانگر ها دور اون جمع شده بودن و هر کاری از دستشون بر می اومد انجام میدادن حتی اون چند نفری که مشغول مداوای جیانگ چنگ هم بودن بهشون ملحق شدن
همه انقدر نگران حال و اوضاع لان وانگجی بودن که کلا موضوع و بحران اصلی رو برای لحظه ای فراموش کردن
و اون شخصی که هنوز توی جینگشی بود از این فرصت برای جذب تمام نیروی کینه اطراف کردو بقیه زمانی متوجه شدن که دیوار سیاهی از کینه دورشون ایجاد شد

VOCÊ ESTÁ LENDO
Bloody Happiness
Romanceصدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد '' این بدن متعلق به تو نیست به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود" میدونستم لیاقت شادی و خوشبختی رو ندارم اما اون دروغ ها به قدری شیرین بود که میخواستم باورش کنم ولی احمق بودم نباید دوباره اون اشتباه رو تکر...