دیگه نمیتونست چیزی رو احساس کنه فقط مستقیم به جسم روبه روش که بی حرکت ایستاده بود زل زد
میخواست شمشیر رو از اون جسم خارج کنه که یک دفعه جسم وی ووشیان حرکت کرد، تیغه شمشیری که داشت از قلبش خارج میشد رو محکم گرفت و مانع خروجش شد و به دو گوی طلایی نگاه کرد
لان وانگجی با تعجب سریع تو حالت آماده باش قرار گرفت
فکر میکرد که اون روح دوباره برگشته اما به محض اینکه نگاهش به اون فرد گره خورد فهمید چه اتفاقی افتاده
اون نگاه و چشم ها مال وی یینگ بودهمون لحظه فرد سیاه پوش درحالی که هی داشت فاصله بین خودشون رو کمتر میکرد و بیچن رو بیشتر به درون خودش میبرد لبخندی زد و زمزمه کرد:
_لا... لان ژان... ممنونم.
ناخودآگاه و از ترس سریع بیچن رو از اون بدن کشید بیرون اما این فقط باعث شد اون فرد خون بیشتری از دست بده
بدن فرد مقابلش تلو تلو خورد و به خاطر اینکه فاصله ای کمتر از یک وجب بینشون بود اون بدن به روی بدن لان وانگجی افتاد و سفیدی تنش رو به سرخی در آوردبا ناباوری مثل یک میله صاف ایستاده بود حتی یک سانت هم تکون نخورد و خم نشد در همون حال دست هاش رو که مداوم میلرزیدن، آروم آروم بالا آورد
اون جسم رو در آغوش گرفت و سرش رو روی اون شونه ها گذاشت
درست مثل یه بچه که مادرشو گم کردهمیدونست صداهای زیادی دارن اسمشو فریاد میزدن اما هیچ صدایی نمیتونست بشنوه، فقط میخواست صدای ضربانی از اون قلب به گوشش بخوره
با ترس سرش رو از روی شونه به سمت سینه معشوقش برد
فقط یک ضربان فقط به یک ضربان از سمت قلب اون امیدوار بود...اما سکوت تنها چیزی بود که تونست بشنوه
در همون لحظه دست هاشو رو گذاشت زیر پا و کمر معشوقش، اون رو بلند کرد و به سمت جینگشی که دقیقا روبه روش بود راه افتاد
جسد وی ووشیان در آغوش لان وانگجی داشت برده میشد
سرش از بازوی های لان وانگجی آویزون شده بود
دست هاش به کناره های بدنش رها بود
موهاش در هوا به همراه باد حرکت میکرد
وتمام صورتش رو پوشونده بودنصداهای فریاد بلندتر شد
همزمان جیانگ چنگ و لان شیچن دویدن تا به لان وانگجی برسن:
_هی لان وانگجی دیونه شدی برادرمو ولش کن.
_آ-ژان بیا اینجا وایسا، وایسا!
سیژویی هنوز تو شک بود و جینگی و جین لینگ توسط لان چیرن به عقب رفتن
بقیه تذهیبگر ها به خصوص پزشک ها به دنبال لان وانگجی به راه افتادناما سرعت اون بیشتر بود و قبل از اینکه کسی بهش برسه به جینگشی رسید
از ویرانه ای که قبلا در ورودی جینگشی بود عبور کرد و همون لحظه یک طلسم مهر و موم قوی دور تمام اون مکان گذاشت
بعد از اون هیچی از اتفاقات درون جینگشی دیده نمیشد
YOU ARE READING
Bloody Happiness
Romanceصدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد '' این بدن متعلق به تو نیست به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود" میدونستم لیاقت شادی و خوشبختی رو ندارم اما اون دروغ ها به قدری شیرین بود که میخواستم باورش کنم ولی احمق بودم نباید دوباره اون اشتباه رو تکر...