صدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد
'' این بدن متعلق به تو نیست
به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود"
میدونستم لیاقت شادی و خوشبختی رو ندارم
اما اون دروغ ها به قدری شیرین بود که میخواستم باورش کنم
ولی احمق بودم نباید دوباره اون اشتباه رو تکر...
بعد از تلاش های زیاد بالاخره تونستن مانع رو بشکنن لان چیرن اون سه تا نوجون رو پیش دکتر برده بود و خودش رو به جینگشی رسوند جیانگ چنگ و لان شیچن به همراه لان چیرن و یک طبیب وارد شدن با عجله به سمت بخش داخلی رفتن اما زمانی که به تخت رسیدن همگی ایستادن بیشتر شبیه حوضچه ای از خون بود که در مرکزش دو جسم با دستانی به هم قفل شده و جای زخمی یکسان درقلب، کنار هم قرار گرفته بودن
اون دو نفر آروم کنار هم خوابیده بودن اگه سفیدی صورت، سردی تن و رد های قرمز اطرافشون نبود به نظر میرسید که مثل گذشته و کاملا عادی فقط به خواب رفته بودن
ولی این بار دیگه قرار نبود بیدار شن
◇◇◇
بعد از خوندن پاراگراف آخر با آه سنگینی کتاب رو بست بچه ده ساله ای با چشم های نقره ای که داشت با ذوق داستان رو گوش میداد با بسته شدن کتاب اخمی کرد :
_یعنی چی؟ تموم شد؟ این چه داستانی بود!
مرد جوان با لبخند و لحنی آروم پاسخ داد:
_اون ها تا اخر در کنار هم با خوشحالی زندگی کردن حتی مرگ هم نتونست از هم جداشون کنه.
پسر بچه که هنوز قانع نشده بود با لب و لوچه آویزون ناله کرد:
_باشه با پایانش کاری ندارم، ولی بابا تو گفتی این داستان مامان بزرگ و بابابزرگه... هر دوتا بابابزرگ بودن که.
سیژویی که حالا چهره بالغ تری داشت و نزدیکای چهل و پنج سالش بود با این حرف به یاد خاطرات اون زمانی که به شیان گه گه میگفت مامان افتاد و خندید بعد گلوشو صاف کرد و با لحن جدی اما نرم و لطیفی گفت :
_آ-شو همونطور که میدونی آوازه عشق والدین من به همه جا پیچید و هر دوشون توی کتاب ها ثبت شدن اما هرگز دلیل اصلی مرگشون در هیچ جایی نوشته نشد.
پسر بچه سری به نشانه تایید تکون داد :
_اما چرا به من گفتی؟
سیژویی کتاب رو روی میزش گذاشت و با قدمی رفت تا پسرش رو در آغوشش بگیره :
_چون امروز سالگرد فوتشونه و دوست داشتم که تنها بچه ام درباره والدین پدرش چیزایی بدونه، میدونی آ-شو اونا فوق العاده ترین والدینی بودن که هر بچه ای آرزشونو داشت.
پسر بچه با دیدن ناراحتی پدرش زمزمه کرد:
_بابا ناراحتی که دیگه نیستن؟
سیژویی آه دردناکی کشید:
_هممون ناراحت بودیم هیچکدوم نمیتونستیم اتفاقی که افتاده رو هضم کنیم، بعد از مرگشون اینجا خیلی ساکت شد همه چی خیلی خسته کننده شد حتی ما تا همین الان جینگشی رو که محل زندگیشون بود با تمام وسایل و لباساشون سالم و تمیز نگه داشتیم چون فکر میکردیم یک روز تناسخ پیدا میکنن و برمیگردن پیشمون...اما حالا مهم نیست که برگردن یا نه چون مطمعنم الان یه جای بهتر در کنار هم دارن دوباره زندگی میکنن.
اون بچه وقتی لرزش خفیف پدرش رو دید محکم تر در آغوشش گرفت:
_بابا تو تنها نیستی، بابا بزرگ مثل یه تربچه توی خاک کاشتت و الان یه عالمه دوست داری، تو منو داری!
با شنیدن این حرف آشنا چشم هاش گشاد شد اون هیچوقت این اتفاق رو برای پسرش تعریف نکرده بود، نمیدونست که از کجا از این اتفاق خبر داره اما سوالی نکرد و فقط به خودش اجازه داد در آغوش گرم پسرش غرق بشه
◇◇◇ در زمان و مکانی دیگر
_هی آ-یینگ صبحانه تو یادت نره!
_باشه مامان.
با گفتن این حرف همزمان با برداشتن کیف و تلفن همراهش یک لقمه نون تست گرفت و توی دهنش گذاشت تو همون وضعیت با دهن پر از مادرش خداحافطی کرد، از خونه زد بیرون و با قدم های آروم راهشو رو به سمت مدرسه پیش گرفت بعد از چند دقیقه در حالی که آخرین تیکه نونش رو میخورد نگاهی به ساعتش انداخت:
_وای دیرم شد!
شروع به دویدن کرد خوشبختانه وقتی که رسید در مدرسه هنوز بسته نشده بود خیالش راحت شد و سرعتش رو کم کرد اما همینکه خواست وارد مدرسه بشه، به چیزی برخورد کرد و روش افتاد وقتی متوجه شد رو یک آدم افتاده به سرعت بلند شد و وسایل اون فرد که روی زمین ریخته بودن رو جمع کرد و بهش داد:
_معذرت میخوام.
سرش رو بالا آورد اما زمان براش ایستاد یه جفت گوی طلایی مستقیم بهش خیره شده بودن خیلی آشنا بود به قدری که باعث شد قطره هایی از گونه هاش سرازیر شن اون شخص با چشم های طلایی تعجب کرد و ناخوداگاه دستش رو برای پاک کردن اشک های اون جوان زیبا بالا آورد.
اولین دیدارشون بود اما انگار که صدها ساله همدیگر رو مشناختن. . . . END
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.