همه سر ها به سمت اون صدای خنده، خیلی آشنا چرخید
جسمی با لباس های درونی سفید داشت نزدیک میشد
اما کینه اطرافش اون لباس هارو به رنگ سیاه تبدیل کرده بود
موهاش آزادانه توی هوا شناور بودن و اثری از روبان قرمز روی اون ها دیده نمیشد
انرژی کینه زیادی در اطرافش وجود داشت و روی یه ابری از کینه روی هوا شناور ایستاده بود
صورتش برای همه آشنا بود اما در عین حال نا آشنا به نظر میرسید
اون وی ووشیان نبود، این حالات چهره، این چشم های بی رحم و بدون هیچ محبتی، مال اون نبوداون جسم با صدای تمسخر آمیزی شروع به صحبت کرد:
_اوه لان وانگجی بیچاره با اینکه هنوز یک دقیقه هم نشده که بهوش اومدی، اما بازم سریع شروع کردی دنبالش بگردی؟ چقدر بیچاره و رقت انگیز؛
دوباره قهقه زد و ادامه داد:
_نمیفهمی؟ کَری؟هزار بار بهت گفتم که اون مرده؛
و با لبخند موزیانه ای کلمات رو دونه به دونه و با خونسردی هچی کرد:
_او ن م ر د ه
دیگه وجود نداره چرا داری باز دنبالش میگردی؟ انقدر حوصله سر بر نباش و اینو بفهم که معشوقت تیکه تیکه شده.هانگوانگجون از جاش بلند شد، برخلاف فریاد ها و دست هایی که داشتن مانعش میشدن به حرکتش به سمت مردی که توی هوا شناور بود ادامه داد
وقتی سرش رو بالا اورد و چهرش آشکار شد، چشم های همه حتی اون موجود شیطانی از تعجب گشاد شد و سرجاهاشو خشک شدن
اون با یه لبخند خیلی بزرگ روی لبش داشت به سمت کسی که باعث مرگ عزیز ترین فرد زندگیش شده میرفت
اون لبخند از نفرت یا خشم نبود، کاملا معصومانه و خالصانه بود
پر از عشق بودلبخند بزرگ و خالی از محبتی روی چهره اون موجود شیطانی ظاهر شد:
_پس خودت داری برای مرگت بهم التماس میکنی خب منم میزارم به دست کسی که دوستش داری بمیری.
در لحظه ای که لان وانگجی بهش رسید میخواست کارشو تموم کنه اما اون به سادگی از کنارش رد شد و راهشو ادامه داد با تعجب و عصبانیت برگشت و به مردی نگاه کرد که هنوز بدون توجه داره به راهش ادامه میده
همون لحظه با صدای بلندی که اصلا انسانی به نظر نمیرسید فریاد زد :_یعنی بالاخره به خاطر مرگ اون حشره دیوونه شدی؟
ولی هیچ واکنشی دریافت نکرد اون احمق رفت و رفت تا یه جا ایستاد و دستاش رو روی هوا تکون داد مثل اینکه داشت دست هاش رو روی یک چیزی میذاشت و سعی داشت چیزی رو در آغوش بگیره، مدادم زیر لب زمزمه میکرد و با خودش حرف میزد ولی اونجا هیچی نبود فقط فضای خالی وجود داشت
داشت کلافه میشد میخواست درد کشیدن لان وانگجی رو ببینه اما انگار که لان وانگجی نمیبینتش
توجهش رو از اون گرفت و به افراد روبه روش نگاه کرد که هنوز با چشم های پراز ناامیدی به این صحنه ها چشم دوخته بودن و در تلاش بودن یه کاری انجام بدن ولی فقط میتونستن فریاد بزنن و تماشا کنن
در همون لحظه چیزی توجهش رو جلب کرد
آ-یوانی که با لباس سفید و چشم هایی پر از اشک روی زمین نشسته بود
پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد:
YOU ARE READING
Bloody Happiness
Romanceصدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد '' این بدن متعلق به تو نیست به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود" میدونستم لیاقت شادی و خوشبختی رو ندارم اما اون دروغ ها به قدری شیرین بود که میخواستم باورش کنم ولی احمق بودم نباید دوباره اون اشتباه رو تکر...