چند ساعت بعد
با شنیدن چند صدای جدید و سرمایی که از پنجره جینگشی بهش میخورد چشم هاشو باز کرد و با گیجی به سقف جینگشی که روبه روی چشمش بود نگاه کرد
اما لحظه ای که همه چیو یادش اومد به سرعت روی تخت نشست و فریاد زد:_وی یینگ!
پزشک لان مین از دیشب همینجا بود و مشغول مراقب کردن و درست کردن معجون و دارو بود
البته تازه رفته بود پشت یه میز وسط جینگشی و سرش روی روی میز گذاشته بود تا کمی استراحت کنه که با صدای فریاد از خواب میپره و سریع به سمت تخت میره
اما وقتی میبینه وانگجی بیدار شده نفس راحتی میکشه و برای اروم کردنش با لحن مادرانه ای زمزمه کرد:_ وانگجی اروم باش عزیزم آ-یینگ کنارته.
وانگجی وقتی این کلمات رو شنید اصلا به منبع صدا توجهی نکرد و نگاهی به کنارش انداخت وقتی دید مردی در کنارش دراز کشیده و نفس میکشه، نفس راحتی کشید، خم شد و بغلش کردش
لان مین لبخندی زد:
_من میرم به بقیه خبر بدم.
وانگجی همچنان گوش نمیداد و فقط میخواست گرمای وی یینگ رو احساس کنه
کمی که آروم شد وضعیت رو بررسی کرد و با به یاد اوردن حرف های پزشک از روی تخت بلند شد و رفت لباس های مناسب تری بپوشه
البته به هیچ وجه دلش نمیخواست از وی یینگ دور شه پس به سریع ترین شکل ممکن لباس پوشید و دوباره برگشت، لبه تخت نشست و به چهره وی یینگ که خوابیده بود خیره شدهمون لحظه صدای چندین و چند قدم رو شنید
لان مین اروم به اون افراد میگفت:_اروم باشید نباید انقدر پریشون برید پیششون؛
بعد یه مکت دوباره ادامه داد:
_من بیرون منتظر میمونم.
و بعد جیانگ چنگ لان شیچن و لان چیرن رو دید که با عجله وارد جینگشی شدن
از دیدن عموش که اینطوری میدوید و چهره نگرانی به خودش گرفته بود خیلی شکه شد اما مثل همیشه از بیرون اروم به نظر میرسیدلان شیچن وقتی وانگجی رو دید که مثل همیشه با ظاهر مرتب و اروم لبه تخت نشسته بود نتونست خودشو کنترل کنه و با خوشحالی داد زد:
_ آ-ژان!
وانگجی اولش شکه شد اما بعد با یه لبخند خیلی خفیف پاسخ داد:
_ هوان گه گه.
لان شیچن تو مسیرش ایستاد و شکه شده به برادر کوچیکش خیره شد
خیلی وقت بود که این کلمه رو ازش نشنیده بود از وقتی مادرشون رفت دیگه هرگز بهش هوان گه گه نگفت
از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه خیلی دلتنگ شنیدن این کلمه از دهن برادر کوچولوش بودهمینطور که توی حال خودش بود لان چیرن با نگرانی نزدیک وانگجی میشه و کنار پاهاش زانو میزنه دستای برادرزاده شو توی دستاش میگیره و با نگاهی سرشار از نگرانی میپرسه:

YOU ARE READING
Bloody Happiness
Romanceصدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد '' این بدن متعلق به تو نیست به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود" میدونستم لیاقت شادی و خوشبختی رو ندارم اما اون دروغ ها به قدری شیرین بود که میخواستم باورش کنم ولی احمق بودم نباید دوباره اون اشتباه رو تکر...