داشت میکشتش داشت خفه اش میکرد
دیدن خودش در حال خفه کردن آ-یوان خیلی دردناک بود، در حالی که چند قدم عقب تر از لان وانگجی ایستاده بود با درموندگی زمزمه کرد:_لطفا التماست میکنم، من نمیخوام دوباره باعث مرگ عزیزانم بشم.
اما جوابی جز سکوت شنیده نشد
در حالی که دندون هاش رو روی هم فشار میداد به آرومی زمزمه کرد:_لان ژان من...
صدا یک دفعه قطع شد به همین دلیل وانگجی با تعجب سرش رو چرخوند اما تنها چیزی که به چشم میخورد سیاهی و تاریکی بود، اثری از کسی اونجا وجود نداشت
اجازه داد قطره اشکی، از درد هاش به جریان بیفته
دوست داشت بدونه آخرین حرف های معشوقش چی بود
اما میدونست که میخواسته بگه "دوستت دارم"برخلاف بقیه نیروی معنوی وانگجی از بین نرفته بود پس بیچن رو احضار کرد و در حالی که به سمت اون موجود قدم برمیداشت زمزمش به دست نسیمی سپرده شد:
_خیلی بی رحمی وی یینگ.
این نسیم رفت و رفت تا رسید به گوش اون فرد سیاه پوش که دقیقا پشت سر لان وانگجی ایستاده بود
وی ووشیان با نگاه کردن به رفتن معشوقش لبخند غمگینی زد و جمله ناتمامش رو به اتمام رسوند :_لان ژان من بهت دروغ گفتم متاسفم.
اما این جمله هیچوقت شنیده نشد
وی ووشیان حضورش رو کامل مخفی کرده بود، اون محو نشده بود، جایی نرفته بود بلکه دقیقا همونجا ایستاده بود
ولی دیگه برای کسی قابل دیدن و شنیدن نبود◇◇◇
با هر قدمی که بر میداشت یک قدم به کشتن اون شخص نزدیک تر میشد
و اگر از قدم برداشتن می ایستاد پسرش کشته میشد اونم به دست پدرشفاصله زیادی وجود نداشت اما مسیر، طولانی به نظر میرسید
در این مسیری که انگار انتهایی نداشت با فکر های زیادی به خودش امیدواری میداد :"یه راه دیگه هست من نمیکشمش، میتونم هر دوشون رو نجات بدم... میتونم...وی یینگ رو بر میگردونم"
فقط میخواست خودش رو قانع کنه که همه چیز درست میشه
اما بدون اینکه متوجه بشه به انتهای مسیر رسید
حالا وقت انتخاب بود
درست در مقابل چشم هاش همسرش با یک دست داشت گردن پسرشون رو توی هوا فشار میداد و خفه اش میکرد
چهره پسرش داشت رو به کبودی میرفت اگه انتخاب نمیکرد هر دوشون رو از دست میداد
به جلو رفت و روبه روی معشوقش ایستاد، دقیقا پشت سر پسرش
همه نگاه ها به اون شخص سفید پوش جلب شد
و همه چیز در سکوت فرو رفت
حتی جینگئ و جین لینگ که تا قبل اون داشتن فریاد میزدن الان کاملا ساکت شده بودناین سکوت برای لان وانگجی مثل جهنم بود
فقط یک بار همچین حسی داشت دقیقا اون چندین سالی که وی ووشیان رو از دست داده بود
حالا هم مثل اون زمان با تمام وجودش از این سکوت بیزار بود
با اینکه تو اون مکان هیچ سرما یا گرمایی وجود نداشت ولی مغز و تمام استخون هاش انگار که یخ زده بودن
اما اهمیتی نداد و بیچن رو بالا آورد
اون موجود در حالی که داشت سیژویی رو خفه میکرد لبخندی زد:
YOU ARE READING
Bloody Happiness
Romanceصدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد '' این بدن متعلق به تو نیست به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود" میدونستم لیاقت شادی و خوشبختی رو ندارم اما اون دروغ ها به قدری شیرین بود که میخواستم باورش کنم ولی احمق بودم نباید دوباره اون اشتباه رو تکر...