لان شیچن نزدیک تر شد و با صدایی اروم اما پر از نگرانی زمزمه کرد:_ آ-ژان
اما لان وانگجی همچنان گریه میکرد و خون روی گونه هاش جاری شده بود
لان چیرن اروم و شمرده گفت:
_وانگجی اروم باش..هر اتفاقی که افتاده...
اگه اتفاقی برای وی ووشیان افتاده باید اروم باشی تا کمکش کنی.جیانگ چنگ دیگه صبرشو از دست داد و قصد داشت فریاد بزنه که زمزمه ضعیفی توجه همه رو به خودش جلب کرد
_ل... لان ژان
لان وانگجی سریع جسم وی ووشیان رو که در اغوشش بود از خودش دور کرد تا چهرشو ببینه و با هم چشم تو چشم شدن
وی ووشیان خیلی خسته بود و با زور چشم هاشو باز نگه داشته بود لبخند خسته ای به چهره نگرانی که روبه روی صورتش بود زد
کمی که بیشتر هوشیار شد رد های خونی رو روی گونه محبوبش دید با نگرانی و دست هایی بی جان و لرزان سعی داشت اون هارو پاک کنه که همون لحظه دست هایی سرد روی هوا متوقفش کرد و صدایی لرزان و ترسیده که داشت با گریه حرف میزد به گوشش رسید :_وی یینگ تو زنده ای.... تو زنده ای
وی یینگ میخواست حرفی بزنه اما در همون لحظه انگار که اخرین انرژی موجود در بدن هر دوشون تموم شد و در بغل هم روی تخت بیهوش افتادن
بقیه افراد حاضر تو اتاق دیگه نمیتونستن فقط تماشا کنن
لان چیرن با تمام سرعتی که داشت رفت پزشک بیارهلان شیچن نزدیکتر شد و اون دست وانگجی که آزاد بود رو گرفت و نبضش رو چک کرد نفس راحتی کشید انحراف چی اونقدر شدید نبوده
بعدش رفت وضعیت وی ووشیان که زیر جسم لان وانگجی بیهوش افتاده بود چک کنه اما وسط راه متوقف میشه و به جیانگ چنگ اجازه اینکارو میده
جیانگ چنگ سریع علائم حیاتی رو چک میکنه و نفس راحتی میکشه
این دوتا از خستگی و استرس بیش از حد بیهوش شده بودن
بعدش با کمک لان شیچن جسم هاشونو توی وضعیت مناسب تری در کنار هم قرار میدن
جیانگ چنگ اه عصبی میکشه و روبه نوجوانایی که هنوز با ترس گوشه اتاق ایستاده بودن و خشکشون زده بود نگاه میکنه:
_همه چی خوبه بهتره برید بخوابین
همون موقع که میخواستن شکایت کنن لان شیچن اضافه میکنه:
_حتی اگه خوابتون نمیاد هم از اینجا برید، بهتره زیاد شلوغ نباشه، به بقیه افرادی که بیرون ایستادن هم بگید برن به اقامتگاهشون.
هر چقدر هم که نگران بودن چاره ای جز اطاعت نداشتن پس هر چهارتاشون از اتاق رفتن بیرون
همون موقع لان چیرن با پزشک خانوادگی لان وارد جینگشی شد
![](https://img.wattpad.com/cover/319351556-288-k475928.jpg)
CZYTASZ
Bloody Happiness
Romansصدایی تو تاریکی در گوشش نجوا کرد '' این بدن متعلق به تو نیست به زودی این زندگیت هم به پایان میرسه، خیلی زود" میدونستم لیاقت شادی و خوشبختی رو ندارم اما اون دروغ ها به قدری شیرین بود که میخواستم باورش کنم ولی احمق بودم نباید دوباره اون اشتباه رو تکر...